فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

مامان ناشکر...

شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر نعمت نعمتت بیرون کند چرا دندونم هنوز درد میکنه؟؟؟؟؟؟ چرا خوب نمیشه!!!!!!! دیگه از زجر کشیدن خسته شدم......... خدایا بسه دیگه چه اشتباهی کردم دندونم رو عمل کردم ...... جملات بالا به علاوه ی هزااااااااااااار مدل غر غر دیگه ورد زبون من از صبح تا ظهر بود انقدر ناشکری کردم تا ظهر یه بلای دیگه سرم اومد پام روی کاشی های خیس لییییییییییییییز خورد و با تمام وجود خوردم رو زمین.......... چه زمین خوردنی... گووووووووووووووووووومممممممممممممب وای نمیتونستم از جام بلند شم... ولی بلند شدم و رفتم خونه ی مامانینا... اولش دستم گرم بود و نمیفهمیدم ولی کم کم دیدم که با یه ت...
18 اسفند 1392

نقلیه گریون...

دختری چت شده مامان!!!!!!!!!! امشب مامانینا اومدن دنبالم و رفتم خونه ی  مامان بزرگینا تقریبا تمام مدت نقلی گریه کرد!!!!!!!!!!!!!!! بچه ی آروم و صبوریه واسه همین گریه کردنش برام غیر عادیه همه میگفتن خوابش میاد درست هم بود چون بعدش خوابید ولی من خیییییییییییلی نگرانم خییییییلی........... آخه تو خونه هم کلی آورد بالا تازه بچه اگه خوابش بیاد خب میخوابه دیگه انقدر گریه و بی تابی نداره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پنج شنبه رفتم کلاس سر ناهار یه سوسک گنده اومد روم انقدر جیغ زدم انقد جیغ زدم که نگو خانم قمی(مسئول حوزه) میگفت قیامت اومد جلوی چشت. نقلی طفلکی هم با من جیغ میزد و گریه میکرد بچم خییلی ترس...
17 اسفند 1392

نقلی دوست مامان جون

به فکر پلیدم پاسخ مثبت دادم کلاسام رو به خاطر امتحان نرفتم و در عوض رفتم خونه ی مامان جون و بابا جونم نقلی رو گذاشتم پیش مامانم و رفتم خرید   مامانم هم کل روز رو مشغول نگه داری از نقلی بود و همش بغلش میکرد و میگفت:   این دوست منه!!!  البته بابا جانم هم خیییلی خوب نقلی رو نگه داری میکنن.   خیییلی هم کیف داد..... البته عذاب وجدان داشتمااااااا ولی خب همچین که پامو گذاشتم تو مرکز خرید عذاب وجدانم یادم رفت ولی کلاسای فردا رو میرم    حیفه!!!!!! اینم از عکسای نقلی خونه ی مامان جون   اینم از  دایی محمد مهدی گل گلاب نازنینم که امروز در امر ...
15 اسفند 1392

امتحااااااااان.....

نمیدونم کی قراره عبرت بگیرم که درسامو نذارم واسه شب آخر امتحان!!!!!!!!! الان ساعت ۱۲.۴۵ دقیقه نصفه شبه ومن خودمو کشتم فقط ۲ جلسه از کلاس درس تاریخمون رو که فردا امتحانش رو داریم خوندم دارم از خستگی میمیرم چون نقلی دیشب نخوابیدمنم امروز کلاس قرآن داشتم و استراحت نکردم حالا تازه میخوام درس هم بخونم تصمیم گرفتم فردا برم بگم چون دندونمو عمل کردم نتونستم خوب درس بخونم البته واقعیتش هم همینه ولی خب بهم نمیگن خبرت شنبه یکشنبه پس چی کار میکردی  تو که دوشنبه دندونت رو عمل کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چیییییی بگممممم؟؟؟؟ میگم که  کامل نخوندم دروغ هم نمیگم چون همین الان یه ۲۰ صفحه ای خوندم راستش با تمام خستگیم انقدر مطالب جذاب بود ...
14 اسفند 1392

آآآآآآ یییییییی دندونم....

آآآآآیییییی .... درد میکنه از صبح همینجوری درد میکنه... مامانمو میخواااااااام... صبح با شوهر جان و نقلی رفتم دندون عقلم رو جراحی کردم قرار بود نقلی رو بذارم پیش مامانم ولی محمد مهدی جونم سرما خورده. شوهر جان مجبور شد سر کار نره و بعد از عمل هم اومد خونه مراقب من باشه خییلی بی حال شده بودم وسرم هم درد میکرد دلم میخواست بخوابم دکتر بهم گفت چون شیر میدی ژلوفن نخور یا اگه خوردی شیر نده.. مگه میشه بعد جراحی دندون ژلوفن نخورم میمیرم از درد منم گوش ندادم هم ژلوفن خوردم هم شیر دادم.... شوهر جان خیییلی خوب بلده مریض داری کنه.. اصلا آدم دلش می خواد همش مریض باشه من خوابیده بودم تو تخت... شو...
13 اسفند 1392

کمک افتادم....

تو دلم آشوبه..... خدارو شکر به خیر گذشت ولی بالاخره پس لرزش هنوز تو دلمه.... داشتم شادمان ظرفا رو میشستم که صدای گریه ی وحشتناک نقلی توجه ام رو جلب کرد برگشتم دیدم شوهر جان با وحشت و چشای قرمز گفت افتاد از رو تخت با پس سر افتاد رو سرامیکا.... منم دو دستی زدم تو صورتم بچم با تمام وجودش اشک میریخت هم ترسیده بود هم دردش اومده بود منم خیلی ترسیدم خدارو شکر زودی آروم شد و علاءم بدی هم نداشت الان هم مثل یه عروسک ناز و مظلوم پیشم خوابیده   بدتر از همه شوهر جان طفلکی بود که میلرزید از ترس.... من نقلی رو گذاشته بودم رو تخت پیشش اونم فکر کرده بود من پیشش هستم و خوابش برده بود و با صدای بوووووووووم افتادن نقلی پریده ب...
12 اسفند 1392

۷ ماهگیه نقلی...

دختر گلی ۷ ماهت تموم شداااا..... دیگه خانمی شدی واسه ی خودت خییییییلی هم بامزه شدی گلک مامانی آخر هفته ی پر کار و خوبی بود خدارو شکر ۴شنبه شب خونه خاله فاطمه اینا شام دعوت بودیم و بعد از اتمام کلاسامون مستقیم رفتیم اونجا... بچم خیییییلی گرسنش بود چونکه سوپش سوخت و من هیچ غذایی با خودم سر کلاس براش نبرده بودم البته همیشه میسوزه ولی یه چیزی تهش میمونه منتها این دفعه کاملا سوخت خواهر جان به کمک آقا امین یه عالمه غذا پخته بود و یک سفره ی رنگین چیدن که دیدیم فاطمه یکتا میخواد از تو بغل باباش خودش رو پرت کنه وسط سفره..... سر سفره من و باباش دوتایی از همه چی تند تند بهش میدادیم ولی انقدر هل زد که آخرش با سر رفت تو بشقاب من.... ...
10 اسفند 1392

اولین فست فود نقلی....

بعد ظهر زنگ در رو زدن  و دیدم خاله فاطمه جونه چه سورپرایزی یه بعد ظهر کسل کننده به یک مهمونی شاد و خوب تبدیل شد خواهر جان گفتن که سر کارمون امروز زود تعطیلمون کردن و منم اومدم پیش شما چون دلم براتون تنگ شده بود. دست خاله فاطمه مهربون درد نکنه که دلمون رو شاد کرد... شبش هم همگی با هم رفتیم رستوران من و شوهر جان و نقلی و خواهر معصومه و آقا مهدی و طاها و خواهر فاطمه و آقا امین و  مامانم و بابام و محمد مهدی . شب تولد خواهر معصومه هم بود. برای فاطمه یکتا سیب زمینی سفارش دادیم خیییییلی بامزه میخورد. اولین باره که تو رستوران مستقل میشینه و میخوره دفعات قبل یا تو ساک حملش بود یا تو کرییرش خواب بود.  ...
7 اسفند 1392

اولین کار اداری نقلی...

امروز صبح زووود با هزار زور و زحمت و غر و لند و نق و نوق و اخم و ... از خواب بیدار شدم(شوهر جان بیدارم کرد و تمام مدت فقط لبخند میزد)   خییلی خوابالو شدم یاد باد آن روزگاران که هشت صبح کلاس داشتم ....... عجب فعال بودماااااااا... میخواستیم برای کارای گذرنامه بریم پلیس + 10 اول رفتیم پلیس+10 پیش خونمون گفتن دو روزه که برقمون قطعه و بیکار نشسته بودن...... بعد رفتیم پلیس+10 پیش دانشگاه 21 نفر جلمون بودن وگفتن که چند ساعتی طول میکشه وشوهر جان هم یک جلسه ی مهم داشت و وقت نداشت.... بعد راه افتادیم تو شهر و بالاخره یه جا پیدا کردیم شوهر جان با هول واسترس از این ور میدوید اونور و کارارو میکرد منم خوشحال رو ...
6 اسفند 1392