فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

دختر شدی بابا.........

ی ادم میاد وقنی که سه ماهه باردار بودم  و فهمیدیم که نقلی دختره به خونوادها خبر دادیم پدر شوهر جان زنگ زدن و با خوشحالی گفتن مبارکه موهاشو دو گوشی ببندیا !!!!!!!!! عجیب بود چون پدر شوهر جان سرشون خییییییلی شلوغه و خب وقتی فهمیده بودن باردارم باهام تماس نگرفته بودن   من بهشون حق میدادم چون وضعیت شغلیشون رو میدونم   ولی وقتی فهمیدن نی نی دختره سریعا به من و شوهر جان زنگ زدن و تبریک گفتن و این تقاضا رو کردن!!!! مادر شوهر جان هم از خیییییلی وقت پیشش (دوران عقد) بهم گفته بود که محمد امین از بچه گیش آرزو داشته که یه خواهر داشته باشه که موهاش دو گوشی باشه و محمد امین سوار دوچرخش بکنتش و ببره بگردونتش...
5 اسفند 1392

مامان بابای گلم...

امروز روز خوبی بود خدارو شکر فاطمه یکتا رو به بهبوده و خدا دعاهای شما خاله جونای مهربون رو اجابت کرد مامانینا هم اومدن پیشمون و کلی روحیه ی هر دومون(من و فاطمه یکتا. شوهر جان سر کار بود) رو عوض کردن. فاطمه یکتا انقدر از دیدنشون ذوق زده شده بود که همینجوری جییییییییییغ میزد و شادی میکرد و بالا پایین میپرید مخصوصا برای محمد مهدی داداش دردونه ی گل گلابم خییییییییییلی ذوق میکنه. خدا خیرشون بده بزرگترین نعمتای زندگیمن عاشقشونم احساس میکنم هر چی دارم از اونا دارم توی 18 سال عمر تحصیلیم مفاهیمی رو که ازشون یاد گرفتم هیچ جا بهم یاد ندادن من مفهوم محبت رو تو چشمای مامان بابام فهمیدم من مفهوم دلتنگی رو وقتی همدان بودم و ازشون دو...
4 اسفند 1392

نقلیه مریض 2

فاطمه یکتا هنوز خوب نشده و برون روی داره(ببخشید ) ناراحتم خیلی ناراحتم دکتر گفت اگه تا 3روز دیگه خوب نشد باید بره زیر سرم   وحشتناکه   اصلا حتی نمیخوام بهش فکر کنم دوستان التماس دعای شدید دارم   امروز(جمعه)شوهر جان خونه بود وخیییییلی کمک کرد تازه فهمیدم که کم بهش ا آر اس میدادم دیگه شوهر جان مسئول ا آر اس دادن شده بود خودش هم خیلی همکاری میکرد ملچ و مولوچ ا آر اس میخوره!!!!!!! خیییلی هم بد مز اس...... خدا رو شکر مریضیش درد نداره چون همش میخنده و بازی میکنه اینم از اآراس  خوردن نقلی:   تازه از خواب پاشده بود (خودم اشتباهی پروندمش) رفتم بالا سرش منو دید ذوق زده شد:   ...
3 اسفند 1392

نقلیه مریض

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده ی گزند مباد سلامت همه آفاق در سلامت توست به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد از صبح جلوی اشکم رو گرفته بودم  ولی الان با نوشتن این شعره دیگه نتونستم صبح دیدم حالش اصلا خوب نیست و مدام میاره بالا سریع به مادر شوهر جان زنگ زدم که ببینم پدر شوهر جان کجاست؟؟؟ میخواستم ازش بپرسم چی کار کنم همیشه اولین چیزی که به ذهنم میرسه همینه... مادر شوهر جان گفت که نمیشه با بابا تماس گرفت وسط صحبتم یهو نقلی حالش بدتر شد و یه عالمه دیگه منم سریع قطع کردم (بعد فهمیدم طفلکی مادر شوهر جان به شدت نگران شده بود دفعه ی بعدش که زنگ زد پشت تلفن بغض کرده بود) حالت تهوع شدید داشت منم سر...
1 اسفند 1392

نشستن نقلی

فاطمه یکتا میشینه     ولی باید حواسم بهش باشه که یهو اینجوری از پشت کله نکنه بیافته:     یه بالش میزارم پشتش که اگه افتاد بیافته روش. فکر کنم خودش هم از نشستنش خوشحاله   امروز یه اتفاق خوب افتاد که میتونه یه شروع خییییییییییییلی خوب باشه شروعی که زندگیم رو متحول میکنه!!! داشتم وسیله هامو میچیدم تو کالسکه که با نقلی برم خونه ی مامانینا دیدم یه اس ام اس رو گوشیمه از طرف هیئت دانشگاه اولین جلسه ی کلاس حفظ قرآن امروز در مسجد دانشگاه........... جالب بود!!! چون خودم چند روزی بود که داشتم بهش فکر میکردم آخه یه اس ام اس تکان دهنده راجع به قرآن از طرف حوزه اومده بود به شوهر جان گفت...
30 بهمن 1392

مامان بابام رو مبخوام...

بالاخره خواهر جونم از مکه اومد!!!!!!!! دلم داشت میپکید دیگه!!!!!!!!!! ولی فهمیدیم که طاها جونم اونجا همش مریض بوده و حتی کارش به بیمارستان هم کشیده!!! تمام ظهر با شنیدن این خبر اینجوری بودم بمیرم برات خاله الهی فدات بشم بچم با همون حال مریضش هم شب که رفته بودیم دیدنشون خوشحال بود و میخندید و بازی میکرد... همه بهم گفتن ویروسش خیلی خطرناکه فاطمه یکتا رو نیار منم رفتم گذاشتمش خونه ی مامان بزرگینا 1ساعت بعد خالم زنگ زد و گفت داره گریه میکنه و آروم نمیشه فهمیده شما نیستید من تعجب کردم چون خونه ی مامانم هر چه قدر هم بزارمش و برم براش هیچ مسئله ای نیست آروم میمونه از طرفی هم خالم رو دوست داره فقط خونشون یه مقدار براش ناآ...
27 بهمن 1392

نقلیه شیطون...

آخر هفته قرار شد که خانواده ی شوهر جان به همراه خانواده ی دایی شوهر جان تشریف بیارن خونه ما ما هم دوتایی افتادیم به جونه خونه!!!!!! شوهر جان در حالیکه فاطمه یکتا رو گذاشته بود تو آغوشی جارو برقی میکشید فاطمه یکتا هم کیف میکردا!!!!!!!!!! همش میخندید از آغوشی خوشش اومده بود    مهمونامون رسیدن و فاطمه یکتا کلی از دیدنشون ذوق زده شده بود. اصلا هم حاضر نمیشد بخوابه فقط میخواست بخنده و بازی کنه یه حرکت جدید هم یاد گرفته بود که سرش رو میگذاشت رو سینه ی پدر شوهر جان و خودش رو لوس میکرد. پدر شوهر جان هم واااااااااااقعا از این حرکت خوشش میومد!!!!!!!!!!     نقلی شیطون بلده چه جوری خودش رو تو دل ه...
26 بهمن 1392

اولین بازی!!!!

امروز با نقلی و باباش رفتم حوزه دانشجوییمون. (من وهمسر جان ٤شنبه و ٥شنبه حوزه ی دانشجویی دانشگاه صنعتی شریف  میریم که نقلی رو هم اجازه میدن که ببریمش) خییییییییییییییییییییییییییییییلی خوش گذشت و البته همیشه خوش میگذره چون پر از چیزای خوبه...... جمع بچه های دانشگاه درسای جدید(به خصوص واسه ماهایی که رشتمون هییییییییچ ربطی به این چیزا نداره) . . خدایا شکرت سر کلاس آقای دوانی بودیم. تاریخ اسلام رو مثل یه فیلم با حال انقدر جذاب درس میده که یه وقتایی به خودم میام و میبینم که کلاس تموم شده و من یکریز تو صورت استاد زل زدم دقیقا همین شکلی  یه وقتایی میگم کاش یه کیسه تخمه هم بردارم ببرم سر کلاس یهانقدر هیجانی میشم ک...
24 بهمن 1392

برو جلو دخترم!!!

دارم تلاش میکنم که نقلی سینه خیز بره جلو !!! اگه تا حالا نرفته تقصیر منه زود گذاشتمش تو رورواکش!! دیگه رو زمین وای نمیسه. وقتی میزارمش رو زمین اول گوله میشه این شکلی: بعدش سریعا غلت میزنه و دستاش رو رو هوا نگه میداره این شکلی: بعدش شروع میکنه به نق زدن که بیایید بلندم کنید چونکه از این وضعیت خسته میشه. بعدش هم که ورش میداریم و میزاریمش تو رورواکش به مقصودش میرسه و ذوق زده میشه. در مرحله ی بعد هم بالا پایین میپره تاعروسکش رو بهش بدیم و از گرفتی عروسکش شاد میشه بعدش هم عروسکش رو میخوره و سعی میکنه که شاخ اسب تک شاخش رو بجوه(لثه هاش میخارن) اینجوری با عروسکش بازی میکنه.   امروز بعد مدت...
22 بهمن 1392