اولین فست فود نقلی....
بعد ظهر زنگ در رو زدن و دیدم خاله فاطمه جونه
چه سورپرایزی
یه بعد ظهر کسل کننده به یک مهمونی شاد و خوب تبدیل شد
خواهر جان گفتن که سر کارمون امروز زود تعطیلمون کردن و منم اومدم پیش شما چون دلم براتون تنگ شده بود.
دست خاله فاطمه مهربون درد نکنه که دلمون رو شاد کرد...
شبش هم همگی با هم رفتیم رستوران
من و شوهر جان و نقلی و خواهر معصومه و آقا مهدی و طاها و خواهر فاطمه و آقا امین و مامانم و بابام و محمد مهدی .
شب تولد خواهر معصومه هم بود.
برای فاطمه یکتا سیب زمینی سفارش دادیم
خیییییلی بامزه میخورد.
اولین باره که تو رستوران مستقل میشینه و میخوره
دفعات قبل یا تو ساک حملش بود یا تو کرییرش خواب بود.
اولش چند تا سیب زمینی دادم دستش ولی چشش دنبال همشون بود.
نوش جونت عزیزکم.........
طاها گلمم خیلی آقا نشسته بود و میخورد.
ادای اخم کردن رو خیلی بامزه در میاره بعدش هم میخنده.
قربون اداهات برم خاله......
قربونتون برم عسلکای من...