فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

۷ ماهگیه نقلی...

1392/12/10 13:06
نویسنده : مائده
256 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلی ۷ ماهت تموم شداااا.....

دیگه خانمی شدی واسه ی خودت

خییییییلی هم بامزه شدی گلک مامانی

آخر هفته ی پر کار و خوبی بود

خدارو شکر

۴شنبه شب خونه خاله فاطمه اینا شام دعوت بودیم و بعد از اتمام کلاسامون مستقیم رفتیم اونجا...

بچم خیییییلی گرسنش بود چونکه سوپش سوخت و من هیچ غذایی با خودم سر کلاس براش نبرده بودم

البته همیشه میسوزه ولی یه چیزی تهش میمونه منتها این دفعه کاملا سوختخنثی

خواهر جان به کمک آقا امین یه عالمه غذا پخته بود و یک سفره ی رنگین چیدن که دیدیم فاطمه یکتا میخواد از تو بغل باباش خودش رو پرت کنه وسط سفره.....

سر سفره من و باباش دوتایی از همه چی تند تند بهش میدادیم ولی انقدر هل زد که آخرش با سر رفت تو بشقاب من....

همه زدن زیر خندهخنده

بعد شام آقا امین یه چیز بامزه گفت و من خندیییییییییییییدم

قهقههقهقههقهقههقهقهه

دقیقا مثل همین شکلکای بالا به صورت قهقهه

نمیدونم چرا نقلی ترسید!!!!!!!!!!!!!!!!!

با وحشت به خندیدن من نگاه میکرد و نق نق میکرد

یعنی من ترسناک میخندمسوال

پنج شنبه از صبح کلاس بودیم و فاطمه یکتا به جز برای ناهار همش تو بغل باباش بود

جالبه!!!!!!!!!

وقتی تو بغل منه زود خسته میشه ولی وقتی تو بغل باباشه مثل یه دختر خانوم و آروم تا آخر کلاس میشینه تازه اگر هم خوابش بیاد خیلی شیک و بی صدا سرش رو میزاره رو بازوی باباش و میخوابه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!تعجب

منم تمام مدت از پشت سر به نقلی و شوهر جان نگاه میکردم(البته گوش هم میدادم)

آقای دوانی استاد تاریخمون خیلی نقلی رو دوست داره و هر دفعه خودش میاد میگیره ومیبوستش

این سری هم به شوهر جان گفته بود که به خاطر گل روی دختر شما بعد از عید هم میاماز خود راضی

شب هم مامانینا خانواده ی شوهر خواهر فاطمه رو دعوت کرده بودن  وما هم بودیم

منم یه سوتی خییلی شیک دادم!!!!!

پدر شوهر خواهر فاطمه داشت کلی از خواهر جانم تعریف و تمجید میکرد و ما هم قند تو دلمون آب میشد وذوق میکردیم.....

من هم هم زمان داشتم به نقلی سیب میدادم...

پدر شوهر خواهر:خیییلی بزرگوار و مهربون و خوش اخلاق و ....

بقیه:بله بله بله....لبخند

من:نیشخند فاطمه رو میگید....؟....

پدر شوهر خواهر:نه امین رو میگم

من:خجالتخجالتخجالت

(تازه فهمیدم که تعریفای خواهر جونم تموم شده و الان دارن آقا امین رو میگن)

بقیه(مخصوصا خواهرا):خندهقهقهه(البته زیر زیرکی)

مادر شوهر خواهر:فرقی نمیکنه فاطمه جونم همینه هر دو تا شون همینجورین

پدر شوهر خواهر:بله بله

بقیه:بله بله بله...لبخند

من:هه هه هه ببخشید من حواسم به غذا دادن به فاطمه یکتا بود.

 

جمعه شب هم دایی جونم اینا اومدن خونه ی مامانینا ما هم رفتیم و خییییییییییییلی خوش گذشت.

همشون دارن میرن کربلا و ازمون خداحافظی کردن.

سفرشون بی خطر...

نقلی نازنینم دیگه خیلی بهتر میشینه و کمتر می افته

این شبا هم وقتی برمیگردیم خونه انقدر خستس که تا میذارمش رو تخت همون لحظه میخوابه.

 

 

قربون خستگیات برم مادر....... 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

خاله بگم
11 اسفند 92 7:22
قربون خستگیات برم نقلی خاله. چه ناز خوابیده.دلم خواست.خیلی خوابم میاد دیشب 1 خوابیدم. خیلی دلم می خواست اونشب بیام پیش دایی اینا حیف که ما هم جایی دعوت بودیم.
مائده
پاسخ
آره خواهرم جاتون خیییلی خالی بود.
rivaaan
11 اسفند 92 11:04
داره خواب 7 پادشاه میبینه بچه.. انشاللههمیشه ازخوشیها و سفرهای زیارتی بگی...... نشنیدی میگن دختراباباین...
مائده
پاسخ
خییلی ممنون انشالله برای شما
shadi
11 اسفند 92 12:20
واااااااااای چه بچه نازی لپشا بکنماااااااااا ماشالا هزار ماشالا.... گل گلکی.... نازی....
فاطمه
11 اسفند 92 14:16
لایک.... خیلی نازه .... عروس شدنش اینشالا
ریحان
11 اسفند 92 14:20
هیسسسسسسسس خوابیده بیدار میشه دعوا میکنه...
توهم هستی
11 اسفند 92 14:23
پیش منم بیا
آقا ماهان و آرام خانوم
11 اسفند 92 14:24
آخی چه نازه... خدا حفظش کنه
ملیکا ی مهربون
11 اسفند 92 14:27
منم تازه یه ملیکای ناز دارم خیلی ماه ....
پیشی و میشی
11 اسفند 92 21:51
یعنی نقلی رو با خودتون میبرید سر کلاس؟!!؟میگه میشه؟؟!؟بچه سر و صدا نمیکنه تو کلاس؟!؟ عزیییز خاله،چقده بامزه خوابیده، وااای خوابم گرفت
مائده
پاسخ
آره واقعا میبریمش نه بچم آرومه سر صدا نمیکنه اگه بیدار باشه با عروسکاش بازی میکنه اگر هم خوابش بیاد میخوابه.