۷ ماهگیه نقلی...
دختر گلی ۷ ماهت تموم شداااا.....
دیگه خانمی شدی واسه ی خودت
خییییییلی هم بامزه شدی گلک مامانی
آخر هفته ی پر کار و خوبی بود
خدارو شکر
۴شنبه شب خونه خاله فاطمه اینا شام دعوت بودیم و بعد از اتمام کلاسامون مستقیم رفتیم اونجا...
بچم خیییییلی گرسنش بود چونکه سوپش سوخت و من هیچ غذایی با خودم سر کلاس براش نبرده بودم
البته همیشه میسوزه ولی یه چیزی تهش میمونه منتها این دفعه کاملا سوخت
خواهر جان به کمک آقا امین یه عالمه غذا پخته بود و یک سفره ی رنگین چیدن که دیدیم فاطمه یکتا میخواد از تو بغل باباش خودش رو پرت کنه وسط سفره.....
سر سفره من و باباش دوتایی از همه چی تند تند بهش میدادیم ولی انقدر هل زد که آخرش با سر رفت تو بشقاب من....
همه زدن زیر خنده
بعد شام آقا امین یه چیز بامزه گفت و من خندیییییییییییییدم
دقیقا مثل همین شکلکای بالا به صورت قهقهه
نمیدونم چرا نقلی ترسید!!!!!!!!!!!!!!!!!
با وحشت به خندیدن من نگاه میکرد و نق نق میکرد
یعنی من ترسناک میخندم
پنج شنبه از صبح کلاس بودیم و فاطمه یکتا به جز برای ناهار همش تو بغل باباش بود
جالبه!!!!!!!!!
وقتی تو بغل منه زود خسته میشه ولی وقتی تو بغل باباشه مثل یه دختر خانوم و آروم تا آخر کلاس میشینه تازه اگر هم خوابش بیاد خیلی شیک و بی صدا سرش رو میزاره رو بازوی باباش و میخوابه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
منم تمام مدت از پشت سر به نقلی و شوهر جان نگاه میکردم(البته گوش هم میدادم)
آقای دوانی استاد تاریخمون خیلی نقلی رو دوست داره و هر دفعه خودش میاد میگیره ومیبوستش
این سری هم به شوهر جان گفته بود که به خاطر گل روی دختر شما بعد از عید هم میام
شب هم مامانینا خانواده ی شوهر خواهر فاطمه رو دعوت کرده بودن وما هم بودیم
منم یه سوتی خییلی شیک دادم!!!!!
پدر شوهر خواهر فاطمه داشت کلی از خواهر جانم تعریف و تمجید میکرد و ما هم قند تو دلمون آب میشد وذوق میکردیم.....
من هم هم زمان داشتم به نقلی سیب میدادم...
پدر شوهر خواهر:خیییلی بزرگوار و مهربون و خوش اخلاق و ....
بقیه:بله بله بله....
من: فاطمه رو میگید....؟....
پدر شوهر خواهر:نه امین رو میگم
من:
(تازه فهمیدم که تعریفای خواهر جونم تموم شده و الان دارن آقا امین رو میگن)
بقیه(مخصوصا خواهرا):(البته زیر زیرکی)
مادر شوهر خواهر:فرقی نمیکنه فاطمه جونم همینه هر دو تا شون همینجورین
پدر شوهر خواهر:بله بله
بقیه:بله بله بله...
من:هه هه هه ببخشید من حواسم به غذا دادن به فاطمه یکتا بود.
جمعه شب هم دایی جونم اینا اومدن خونه ی مامانینا ما هم رفتیم و خییییییییییییلی خوش گذشت.
همشون دارن میرن کربلا و ازمون خداحافظی کردن.
سفرشون بی خطر...
نقلی نازنینم دیگه خیلی بهتر میشینه و کمتر می افته
این شبا هم وقتی برمیگردیم خونه انقدر خستس که تا میذارمش رو تخت همون لحظه میخوابه.
قربون خستگیات برم مادر.......