فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

کمک افتادم....

1392/12/12 1:16
نویسنده : مائده
267 بازدید
اشتراک گذاری

تو دلم آشوبه.....

خدارو شکر به خیر گذشت ولی بالاخره پس لرزش هنوز تو دلمه....

داشتم شادمان ظرفا رو میشستم که صدای گریه ی وحشتناک نقلی توجه ام رو جلب کرد

برگشتم دیدم شوهر جان با وحشت و چشای قرمز گفت

افتاد

از رو تخت با پس سر افتاد رو سرامیکا....

منم دو دستی زدم تو صورتم

بچم با تمام وجودش اشک میریخت

هم ترسیده بود هم دردش اومده بود

منم خیلی ترسیدم

خدارو شکر زودی آروم شد و علاءم بدی هم نداشت

الان هم مثل یه عروسک ناز و مظلوم پیشم خوابیده

 

بدتر از همه شوهر جان طفلکی بود که میلرزید از ترس....

من نقلی رو گذاشته بودم رو تخت پیشش

اونم فکر کرده بود من پیشش هستم و خوابش برده بود و با صدای بوووووووووم افتادن نقلی پریده بود...

دیده بود بچه نیست...

میگه از اون لحظه ای که دیدم نیست تا وقتی رفتم دیدم پایین افتاده نفسم بالا نمی اومد

بلندش کرده بود و مستقیم میخواست ببرتش بیمارستان

که خدا رو شکر دیدیم چیزی نیست

الان هم از وقتی خوابیده دو بار با وحححححشت پریده

هی به فاطمه یکتا نگاه میکنه...

من:چی شده؟؟؟

شوهر جان:خواب میبینم از جام بلند شدم و دیدم فاطمه کنارم نیست.

بعدش دوباره میخوابه.....

 ( آخه نقلی عادت داره تو بغل باباش میخوابه)

 

دیشب شام غرمه سبزی تلخ پخته بودم.

تلخیش هم به خاطر این بود که سبزیش سوخت

خیییییلی بد مزه و افتضاح بود...

ولی شوهر جان با لز و مز میخورد وتعریف میکرد

خیلی غرمه سبزی دوست داره منم چون واقعا غذای سختیه فقط تو مهمونیا درست میکنم.

دیروز هم که درست کردم از صبح خودم رو کشتم بسکه غر غر کردم.

شب نقلی نشست با ما سر میز غرمه سبزی خورد

انقدر بامزه میخورد.....

آخرش هم که غذاش تموم شد باقی موندش رو با دست تا تونست به همه جا مالید

میز. من . خودش ....

 

هی دستش رو میکرد تو بشقاب هی میمالید

نوش جونت غرمه سبزی تلخ مامان

دفعه  دیگه خوشمزه برات میپزم...

انقدر کثیف کاری کرد که بردیمش حموم...

اینجا هم از حموم اومده و باباش داره موهاش رو شونه میکنه

هوراااااا تمیز شدممم!!!!!

گذر نامه هامون هم خدارو شکر صبح اومدلبخند

وقتی گذر نامه نقلی رو باز کردم انقدر خندیدمخنده

 

طاها گل مهربونم عکس من رو دیده بوسش میکنه میگه این خاله ی منه نایی نایی(نازی نازی)

من با دیدن این صحنه دو دستی میزدم تو صورتم و میگفتم قرررررررررربونت برم الهی ...

شوهر جان از این حرکت من خندش  گرفته بود

میگفت چرا میزنی تو صورتت...

راست میگه در این جور مواقع دیگران میزنن تو سینشون ولی من میزنم تو سر و صورتم...

اینم یه عکس دیگه از نقلی خندون مامان و بابا

انشالله که همیشه سلامت باشی عسلکم امشب خییلی من وبابات رو ترسوندی...

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

پیشی و میشی
12 اسفند 92 8:30
واااایخدا رو صد هزار مرتبه شکر که چیزیش نشده بچه طفلی بنده خدا شوهرت،چقدر ترسیده!!! فکر کنم باید شوهرتو میبردی بیمارستان به جای نقلی
مائده
پاسخ
آره طفلی خیییلی ترسیده بود حتی نمیتونست درست حرف بزنه تا حالا اینجوری ندیده بودمش.
میترا
12 اسفند 92 12:00
از بس از بچت تعریف کردی چشمش زدن... خوب نکن این کارا...
مائده
پاسخ
خییلی ممنون نظر لطفتونه.
rivaaan
12 اسفند 92 23:43
عزیزم........ در حین خوندن سرم دردگرفت. خداراشکر چزی نشد...... وای چقد بد......... واسش صدقه بده چون عکسشا میزاری یوقت چش بخور........ انشااله راهی میشینوماراهم دعا میکنید....... در پناه خداباشی خانمیی.
مائده
پاسخ
آره واقعا خدارو شکر آخه سرش هم بد جا خورده بود به لبه ی کشو هم خورد خییلی ممنون عزیزم چشم حتما
خاله بگم
13 اسفند 92 7:42
قربونش برم الاهی. من که تا حالا سه بار این اتفاق رو در مورد طاها تجربه کردم. بار آخر که خونه مادر شوهرم افتاد اون طفلکی ها بعد از اون از ترسشون کل خونشون رو فرش کردن!!!!! الان خونشون مثل خونه مادربزرگا شده... اما خدا رو شکر بچه ها به علت وزن کمشون و جمجمه محکمشون تو این ضربه ها کمتر آسیب میبینن. اینم از شاهکارای خداست. قربونت برم خاله که اونجوری غذا میخوری.یعنی اگر دیشب ندیده بودمت از دلتنگی مینشستم گریه میکردم. همش به صدایی که پشت تلفن ازت شنیدم فکر میکنم.باوررم نمیشه تو بودی داشتی اون صدای قشنگ رو در میوردی... دورت بگردم خاله
خاله فاطمه
14 اسفند 92 19:05
واااای مائده ترخدا...... سکته کرده خوندمش بچم عزیزم کاش من جاش میفتادم تصورشو بکن چه مضحک میشمممم
مائده
پاسخ
خدا نکنه!!!!! بچه سبکه بیفته چیزیش نمیشه ماها بیفتیم یه بلایی سرمون میاد.
دایی محمدمهدی
25 اسفند 92 16:40
دختر ناز دایی