چه عروس خوشملی...
امروز تصمیم گرفتم به مناسبت دومین سالگرد ازدواجمون که البته شنبس لباس عروسم رو بپوشم و یک عکس خانوادگی بگیریم.
به پیشنهاد مامانم نن نقلی هم لباس عروس کردم.
امروز سالروز اولین باریه که شوهر جان رو دیدم
توی دفتر نهاد رهبری دانشگاه بود
عجب روزی بود اونروز....
من از سفر مشهدی که با فاطمه خواهر و 2تا از دوستام رفته بودم داشتم بر میگشتم ساعت 3 با شوهر جان(آقای خواستگار) قرار داشتم
قرار بود ساعت 12 ظهر تهران باشیم ولی قطارمون از اون درب وداغونا بود که با خر و الاغ و شتر برابری میکرد....
تمام راه استرس داشتم
وقتی دیدمش خوشحال شدم همون لحظه جوابم مثبت بود
تمام امروز صحنه هاش برام تداعی میشد
لباس عروسیم به زووووووووور تنم رفت
تاجم هم گم شده بود
تازه فاطمه یکتا هم که همینجوری آروم ننشست تا من آماده بشم
گریه کرد
شیر خواست
خوابش میمومد و...
خلاصه عروسی بودم درب و داغون...
اینم از عروس خانوم کوچولو که از عروس خانوم بزرگ خیییلی خوشگلتر شده بود و باباش بیشتر ذوقشو میکرد....
ایشالا عروسیت گل کوچولوی مامان....
پ ن 1: امشب بالاخره عملیات کادو به پایان رسید و انشالا در شب سالگرد تقدیم میشود...
پ ن 2:این لباس عروس رو وقتی باردار بودم بابام برای نقلی خرید و مدت طولانی به دیوار حال آویزون بود ومامانمینا ذوقش رو میکردن...