مامان ناشکر...
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت نعمتت بیرون کند
چرا دندونم هنوز درد میکنه؟؟؟؟؟؟
چرا خوب نمیشه!!!!!!!
دیگه از زجر کشیدن خسته شدم.........
خدایا بسه دیگه
چه اشتباهی کردم دندونم رو عمل کردم
......
جملات بالا به علاوه ی هزااااااااااااار مدل غر غر دیگه ورد زبون من از صبح تا ظهر بود
انقدر ناشکری کردم تا ظهر یه بلای دیگه سرم اومد
پام روی کاشی های خیس لییییییییییییییز خورد و با تمام وجود خوردم رو زمین..........
چه زمین خوردنی...
گووووووووووووووووووومممممممممممممب
وای نمیتونستم از جام بلند شم...
ولی بلند شدم و رفتم خونه ی مامانینا...
اولش دستم گرم بود و نمیفهمیدم ولی کم کم دیدم که با یه تکون کوچیک جییییییییییییغم در میاد...
جوری که فاطمه یکتا رو نمیتونم بغل کنم
خواهر معصومم کمکم نقلی رو بغل میکرد
شوهر جان هم خودش رو با سرعت رسوند و رفتیم بیمارستان بقیه الله و عکس رادیولوژی گرفتم.
تو بیمارستان همه جاش میپرسیدن مریض کوووووو؟؟؟
منم با لبخند میگفتم.
منم
با تعجب بهم نگاه میکردن.شاید مریض اورژانسی باید درب و داغون و خونین و... باشه!!!!!!!!
یا جیغ و ناله بکنه
خب من به خاطر دندونم از قبلش یه عالمه مسکن خورده بودم..........
خدارو شکر نشکسته بود و فقط کوفته شده بود. دکتر بهم مسکن داد.
بازم مسکن.........
اصلا نمیتونم تکونش بدم خدا کنه خوب بشه....
الان دیگه تمام قسمت چپ بدنم درد میکنه تا دیروز فقط سر و دندون و گوشم بود حالا دست و پام هم اضافه شده.
ولی از ته قلبم خدارو شکر میکنم که سرم به هیج جا نخورد
خدایا شکرت من همین تن دردناک رو دوست دارم
تو راهه بیمارستان به تکاپوی مردم واسه عید نگاه میکردم چه قدر قشنگه...
دلم میخواد برم تو شلوغیه خیابونا لابه لای مردم......
اسفند قشنگ و دوست داشتنیه
نقلی خیلی بهم وابسته شده همش منو میخواد.
دیروز من و شوهر جان داشتیم با هم صحبت میکردیم که یهو من دیدم یه کله ی کوچولوی خوشگل به زور برگشته و داره ما رو نگه میکنه
شوهر جان پرید و عکسش رو گرفت
پی نوشت:
چیزی به سالگرد ازدواج نمونده و من همش تو فکرشم
امروز از خواهر معصومه ی خلاقم یه ایده هایی گرفتم....
ببینم چی میشه...........