فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

فاطمه يكتاي طلايي...

  امشب انقدر از دست كاراي بامزه فاطمه يكتا جيييغ زدم كه شوهر جان كه رو مبل بذيرايي از خستگي خوابش برده بود رو بيدار كردم... داستان از اين قرا بود كه رفتم تو اتاق گردنبندم رو درآوردم كه ديدم فاطمه يكتا بدو بدو اومد و گردنبند رو ازم گرفت كه بندازتش گردنش و تمام تلاشش رو ميكرد كه تو گردنش نگهش داره بعدش هم گوشاش رو نشون ميداد كه گوشواره  بهم بده ... منم گردنبندي كه مامانم اينا كادوي تولدش بهش دادن رو انداختم گردنش و كلي ذوق كرد و بدو بدو رفت تو پذيرايي باباش رو بيدار كرد و گردنبندش رو بهش نشون داد... آخر شب هم ديدم كه از ميز توالت بالارفته و با وجود يه عالمه چيزايي كه دوستشون داره رفته سراغ جعبه ساع...
17 دی 1393

پيشي...

  فاطمه يكتا خانوم سرعت يادگيري زبان آموزيش بسيار بالا رفته امروز ميخواستم بهش ياد بدم كه پيشي ميگه ميو ميو ولي به جاي ميو ميو پيشي رو ياد گرفته و پيشيه كتابش رو نشون ميده و ميگه پيشي خيلي هم واضح و بدون غلط ميگه باباش ميخواست باهاش كلاغ پر بازي كنه كه دست باباش رو گرفت و به زبون خودش خيلي بامزه گفت لي لي لي يعني لي ليي حوضك بازي كن باهام و كلا هم ديگه تمااام چيزايي كه بهش ميگم رو گوش ميكنه و انجام ميده( به جزء كثيف كارياش كه وقتي ميگم نكن اخم ميكنه) خيلي هم با مزه با زبون اشاره تمام منظوراش رو ميرسونه هفته پيش پنج شنبه خونه خواهر فاطمه همگي شام دعوت بوديم و خيلي بهمون خوش گذشت. كربلا رفتن شوهر جان به طرز عجيبي ...
9 آذر 1393

روزهاي پاييزي

نمیدونم چرا تازگیا حس انجام دادن هیچ کاری رو ندارم حتی آپ دیت کردن وبلاگ عزیزم  شنیده بودم روزای بهار اینجوری کسل کننده و خواب آورن نمیدونم چرا پاییز هم اینطوری شده... البته کارام رو میکنمااااا چون بالاخره باید انجامشون بدم ولی با بی حوصلگی... از من بعیده... جمعه ظهر با شوهر جان رفتیم پارک پیش خونمون و از هوااااای عالی و دو نفره ی پاییز زیبا لذت بردیم هوا ابر و سایه  خنک درختا نیمه سبز و نیمه زرد... ماکارونی هم برده بودم ممممممم فوق العاده بود عصرش هم  با خواهرام رفتیم خونه ی دایی علی اینام و کلی بهمون خوش گذشت امروز هم خونه مامانمینا بودم که عموم اینا هم بودن و با خواهرا و دختر عمو جونام دور...
28 مهر 1393

کد بانوگری...

روز چهارشنبه تصميم گرفته بودم كه مثل يك كدبانوي كامل خورش سبزي بپزم!!!!!!!!!! واقعا غذاي سختيه ولي خب شوهر جان خييييلي دوسش داره.... داشتم سبزيا رو سرخخخ ميكردم( آخه ما جنوبيا خيلي سبزي غرمه رو سرخ ميكنيم) كه يiو يه مارمولك كوچولو از جلو چشمم رد شد و من جييييييييغ زنان نقلي رو برداشتم و الفرار.... بچه رو سفت تو بغلم گرفته بودم و رو مبل پذيرايي نشسته بودم و پام رو جمع كردم كه يهو پيداش نشه بياد تو پام. گوشي رو برداشتم و زنگ زدم به شوهر جان  كه تورو خدا پا شو هر جا هستي بيا الان مارمولكه من و فاطمه يكتا رو ميخورهههههه.... و از شانس خوبم هم شوهر جان وسط يه جلسه ي مهم كاري بود كه حتي درست نميتونست تلفنش رو جواب ب...
29 شهريور 1393

نقلی در اصفهان

این روزا سرم شلوغ بود و به وبلاگ دختری نرسیدم چهارشنبه ظهر به سمت اصفهان حرکت کردیم و شب رسیدیم نقلی خانوم انقدر از دیدن خونواده ی پدری شاد و خوشحاااااااال بود که خستگیه سفر از یادش رفته بود همش میخندید و بازی میکرد و هر شیرین کاری که بلد بود انجام داد معرکه گرفته بود و بعد از هر شیرین کاری خودش واسه خودش دست میزد و همه رو هم وادار میکرد که براش دست بزنن حتی یه بار عمو سعیدش حواسش نبود داد زد سرش و صداش کرد که منو نگاه کن پدر شوهر جان در تمام مدت ازش فیلم میگرفت شاید برای وقتایی که نقلی پیشش نیست و خاطراتش رو مرور میکنه... روزهای اصفهانمون هم مثل همیشه خوب بود و خوش گذشت شب دوم رفتیم خونه ی دختر عموی شوهر جان که ...
24 شهريور 1393

سندي از يك شيطنت...

اینم از دختر خانوم من در حال خوردن خط چشم با ديدن اين صحنه  داشتم  جیغ و داد میکردم و نمیدونستم چی کار کنم که دیدم شوهر جان بدو بدو رفت .... فکر کردم میخواد یه دستمالی چیزی بیاره که دیدم با دوربین اومد و شروع کرد با ذوق و شوق از خرابکاریه دخترش عکس گرفتن خب اشكال نداره اين هم سندي از شيطنت هاي دختر خانوممون كه البته يادگاري ميمونه امروز رفتم  با مامانم خريد و تو مركز خريد با مامان جونم قرار گذاشتم ،مامانم با طاها و محمد مهدي اومدن فاطمه يكتا به شدت جيغ ميزد و دست و پا ميزد كه بره تو بغله مامانم و حتي اگه من از كنارش رد ميشدم اعتراض ميكرد و ميترسيد كه از مامانم بگيرمش!!!!     مامانم هم د...
19 شهريور 1393

شيطوني هاي نقلي

نقلي خانوم ياد گرفته كه ميره رو ميز توالت من و وسيله هام رو ميريزه بيرون ديروز صبح ساعت هشت و نيم با يك سوزش شديييييد گلو و سردرد و تن درد و ....  با صداي نقلي خانوم از خواب بيدار شدم و انقدر مريضي برده بودم و بي جون بودم كه نتونستم پا شم و خوابم برد و يك ربع ساعت بعد بلند شدم ديدم  به به نقلي خانومرچي كار كرده رژگونه رو از رو ميز توالت برداشته و كااااملا پودرش كرده و به خودش و تمااااام نقاط رو تشكي تا جاي ممكن ماليده برق از كلم پريد و شدم با اون حال مريضم تخت رو جارو برقي كشيدم و تميز كردم و.....  جند وقت پيش هم خط چشم مايع رو برداشت و درش رو باز كرد و خوردش و ريخت رو لباسش به هر حال ديروز ميز توالت ...
17 شهريور 1393

۱۱ماهگی نقلی

واقعا نقلی جونم یازده ماهش تموم شد برای خودم خییلی عجیبه... با اینکه بچه داری سخته ولی بازم زود گذشت نقلی جونم هم واقعا دیگه داره نشون میده که نزدیک به یک سالشه وکار های بچه های بزرگ رو انجام میده... چیزایی که میخواد رو با اشاره ی دستش نشون میده بعضی اوقات به سوالاتمون هم با زبون خودش جواب میده شنبه صبح شوهر جان از جده اومد و خدا رو شکر خییلی هم بهش خوش گذشته بود نقلی وقتی باباش اومد خواب بود شوهر جان هم رفت و پیشش خوابید نقلی بیدار شد و باباش رو دید که پیشش خوابید و خییییییلی بامزه شروع کرد با صدای بلند  شروع کرد به خندیدن بعدش هم همینجوری صورتش رو میمالوند به باباش و میرفت تو دلش خیلی صحنه ی دیدنی ای بود یکشنبه م...
12 تير 1393

عکس نقلی جونم ۲

دلم میخواست از نقلی خانوم عکس بذارم ولی تو همه ی عکساش خودمم هستم  کلی گشتم تا اینا رو پیدا کردم اینم از نقلی خانوم در شب تولد من در رستوران که خسته بود و خوابش میومد حالا بعدا عکسای قشنگ تری از بچم میگیرم ...
27 خرداد 1393