فاطمه يكتاي طلايي...
امشب انقدر از دست كاراي بامزه فاطمه يكتا جيييغ زدم كه شوهر جان كه رو مبل بذيرايي از خستگي خوابش برده بود رو بيدار كردم... داستان از اين قرا بود كه رفتم تو اتاق گردنبندم رو درآوردم كه ديدم فاطمه يكتا بدو بدو اومد و گردنبند رو ازم گرفت كه بندازتش گردنش و تمام تلاشش رو ميكرد كه تو گردنش نگهش داره بعدش هم گوشاش رو نشون ميداد كه گوشواره بهم بده ... منم گردنبندي كه مامانم اينا كادوي تولدش بهش دادن رو انداختم گردنش و كلي ذوق كرد و بدو بدو رفت تو پذيرايي باباش رو بيدار كرد و گردنبندش رو بهش نشون داد... آخر شب هم ديدم كه از ميز توالت بالارفته و با وجود يه عالمه چيزايي كه دوستشون داره رفته سراغ جعبه ساع...