فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

نی نی نقلی من و بابا

اولین خرابکاری نقلی...

1392/12/19 2:16
نویسنده : مائده
324 بازدید
اشتراک گذاری

روز دردناکی رو سپری کردمناراحت

جوری که عصر وقتی شوهر جان از سر کار اومد به خاطر تمام دردایی که از صبح کشیده بودم زدم زیر گریهگریهگریهگریه

اون بنده خدا هم نمیدونست چی کار کنه!!!!!!!

فردا از دندون پزشکم گرفتم وقت گرفتم.برم ببینم چیه که روز به روز داره بدتر میشه...

لثه هام به شدت متورم و قرمز و دردناک شدن....

از طرفی نقلی هم انتظار داشت بغلش کنم منم نمیتونستم

اونم هی نق نق میکرد و دستاش رو به سمت من باز میکرد و مییپرید بالا

منم گذاشته بودمش تو کالسکه دنبال خودم میبردمش تو خونه از این ور به اون ور...

از همه بدتر اینکه مهمونی دوستانم کنسل شد خییییلی براش ذوق و شوق داشتم

عصری هم دیگه بعد از زجه و موره هام یه مسکن خیییییییلی قوی که دکتر برای بعد عمل سزارینم بهم داده بود خوردم و خدا رو شکر یکم آروم گرفتم والان هم به برکت همون مسکن دارم واسه خودم مینویسمنیشخندنیشخندنیشخند

 

بعد از آروم گرفتن دردام جهت روحیه دهی به خودم یه کارتون گذاشتم و نگاه کردم

 

وسطش نقلی گرسنش شد ومنم رفتم یه قابلمه پر از پلو که توش ماهی تیکه تیکه شده بود آوردم و یکمش رو له کردم دادم بهش...(دستپخت شوهر جان بود)

محو تماشای فیلم بودم........

هیپنوتیزمهیپنوتیزمهیپنوتیزم

دختره پدرش رو پیدا کرد

اشک اشک......

هیپنوتیزم

 

کلا یادم رفته بود که یه نقل کنارم نشسته و البته هییییییییچ صدایی هم ازش درنمی اومد..

یهو برگشتم دیدم که با خوشحالی فراوون خودش رو به قابلمه رسونده و تمام محتویاتش رو رو فرش چپ کرده خوشحال و شادمان داره مشت مشت از دور و برش ورشون میدار و پخششون میکنه رو فرش و میماله به خودش و ...

واااااااااااااایکلافه

اونم ماهی...

دیدین بچه ها موقع خرابکاری ساکت میشن.خنثی

این اولین خرابکاری عمدی نقلی بود.

خلاصه شروع کردم به دونه دونه جمع کردن از روی فرش چون میترسیدم با هر چی جمعشون کنم بماله به همه جا و بدتر بشه کلی هم از صحنه های فیلم از دستم رفت..........

الان همه جا بوی خوووووووووووبه ماهی مونده میاد

من

نقلی

فرش

فضای پذیرایی...

دیروز از یه خرابکاری عظییییییییییییم خودم خبر دار شدم که 2 ماهه پیش اتفاق افتاده و شوهر جان به خاطر اینکه من ناراحت نشم (و اینکه فکر نمیکرد اصلا چیز مهمی باشه)تا حالا بهم نگفته بود.

خونه ی عمه شوهر جان دعوت بودیم.

خواستن عکس دست جمعی بگیرن من هم با جیییغ و ... بدو بدو رفتم که تو عکس باشم در حین این دویدن خوردم به ساعت خییلی بزرگ و مجللی که گوشه ی پذیرایی بود ودیدم که یه صدایی هم ازش دراومد و بعدش هم مدت طولانی شوهر جان پاش ایستاده بود و هی همه بهش میگن ولش کن...

اصلا فکر نمیکردم چیز مهمی باشه

تا اینکه دیروز شوهر جان بهم گفت که با ضربه ی تو پاندولش افتاده رو یکی از چرخ دنده هاش و ساعت کلا از کار افتاده..........افسوس

البته میدونم که خانواده ی عمه اصلا براشون مهم نبوده ولی خب خودم ناراحت شدم  چون حتی یه عذر خواهی کوچولو نکردم

با خودم گفتم کاش مثل عروسای دیگه خانوم و باکلاس مینشستم سر جام....خنثیخنثی

اینم از عکسای امروز نقلی سوار بر کالسکه در خانه:

 

 

پی نوشت: وسط کارتون شوهر جان خوابید ومن بدو بدو رفتم سراغ عملیات مخفیانه ی کادوی سالگرد ازدواج...

فعلا لو نمیدم چون یهو زد و شوهر جان اومد تو وبلاگم.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله ستاره
20 اسفند 92 9:50
قربون این فسقلی شیطون سالگرد ازدواجتون هم مبارک ما هم هفته آینهد سالگرد عقدمونه
مائده
پاسخ
مبارک باشههههه
خاله بگم
21 اسفند 92 7:57
راستی الان یه چیزی یادم اومد. کجای کارتون جنگاور دختره پدرش رو پیدا میکنه؟ یه جاش میره سراغ پدرش ولی اصلا گریه دار نیست؟؟؟؟؟
مائده
پاسخ
اون تیکش که کوچولو شده و پ درش غش میکنه و میره میبوستش و اظهار ندامت میکنه راست میگی خواهر گریه دار نبود ولی خودت که منو رو خوب میشناسی!!!!!!!