اولین خرابکاری نقلی...
روز دردناکی رو سپری کردم
جوری که عصر وقتی شوهر جان از سر کار اومد به خاطر تمام دردایی که از صبح کشیده بودم زدم زیر گریه
اون بنده خدا هم نمیدونست چی کار کنه!!!!!!!
فردا از دندون پزشکم گرفتم وقت گرفتم.برم ببینم چیه که روز به روز داره بدتر میشه...
لثه هام به شدت متورم و قرمز و دردناک شدن....
از طرفی نقلی هم انتظار داشت بغلش کنم منم نمیتونستم
اونم هی نق نق میکرد و دستاش رو به سمت من باز میکرد و مییپرید بالا
منم گذاشته بودمش تو کالسکه دنبال خودم میبردمش تو خونه از این ور به اون ور...
از همه بدتر اینکه مهمونی دوستانم کنسل شد خییییلی براش ذوق و شوق داشتم
عصری هم دیگه بعد از زجه و موره هام یه مسکن خیییییییلی قوی که دکتر برای بعد عمل سزارینم بهم داده بود خوردم و خدا رو شکر یکم آروم گرفتم والان هم به برکت همون مسکن دارم واسه خودم مینویسم
بعد از آروم گرفتن دردام جهت روحیه دهی به خودم یه کارتون گذاشتم و نگاه کردم
وسطش نقلی گرسنش شد ومنم رفتم یه قابلمه پر از پلو که توش ماهی تیکه تیکه شده بود آوردم و یکمش رو له کردم دادم بهش...(دستپخت شوهر جان بود)
محو تماشای فیلم بودم........
دختره پدرش رو پیدا کرد
اشک اشک......
کلا یادم رفته بود که یه نقل کنارم نشسته و البته هییییییییچ صدایی هم ازش درنمی اومد..
یهو برگشتم دیدم که با خوشحالی فراوون خودش رو به قابلمه رسونده و تمام محتویاتش رو رو فرش چپ کرده خوشحال و شادمان داره مشت مشت از دور و برش ورشون میدار و پخششون میکنه رو فرش و میماله به خودش و ...
واااااااااااااای
اونم ماهی...
دیدین بچه ها موقع خرابکاری ساکت میشن.
این اولین خرابکاری عمدی نقلی بود.
خلاصه شروع کردم به دونه دونه جمع کردن از روی فرش چون میترسیدم با هر چی جمعشون کنم بماله به همه جا و بدتر بشه کلی هم از صحنه های فیلم از دستم رفت..........
الان همه جا بوی خوووووووووووبه ماهی مونده میاد
من
نقلی
فرش
فضای پذیرایی...
دیروز از یه خرابکاری عظییییییییییییم خودم خبر دار شدم که 2 ماهه پیش اتفاق افتاده و شوهر جان به خاطر اینکه من ناراحت نشم (و اینکه فکر نمیکرد اصلا چیز مهمی باشه)تا حالا بهم نگفته بود.
خونه ی عمه شوهر جان دعوت بودیم.
خواستن عکس دست جمعی بگیرن من هم با جیییغ و ... بدو بدو رفتم که تو عکس باشم در حین این دویدن خوردم به ساعت خییلی بزرگ و مجللی که گوشه ی پذیرایی بود ودیدم که یه صدایی هم ازش دراومد و بعدش هم مدت طولانی شوهر جان پاش ایستاده بود و هی همه بهش میگن ولش کن...
اصلا فکر نمیکردم چیز مهمی باشه
تا اینکه دیروز شوهر جان بهم گفت که با ضربه ی تو پاندولش افتاده رو یکی از چرخ دنده هاش و ساعت کلا از کار افتاده..........
البته میدونم که خانواده ی عمه اصلا براشون مهم نبوده ولی خب خودم ناراحت شدم چون حتی یه عذر خواهی کوچولو نکردم
با خودم گفتم کاش مثل عروسای دیگه خانوم و باکلاس مینشستم سر جام....
اینم از عکسای امروز نقلی سوار بر کالسکه در خانه:
پی نوشت: وسط کارتون شوهر جان خوابید ومن بدو بدو رفتم سراغ عملیات مخفیانه ی کادوی سالگرد ازدواج...
فعلا لو نمیدم چون یهو زد و شوهر جان اومد تو وبلاگم.....