دست دست دس دسي
روزای دم عید خییییلی سریع میگذرن ....
منم قبل از اومدنمون به اصفهان همش داشتم بدو بدو کارامو میکردم
تا اینکه بالخره تموم شد و اومدیم.البته کلی چیز جا گذاشتم.
در بدو ورودمون نقلی به شدت ذوق زده شده بود
خیلی واسم جالب بود که بعد تقریبا١ ماه و نیم انقدر خوب مامانینا رو شناخت
خیییلی هم ذوق زده و خوشحال بود
البته بعدش همش حالت تهوع داشت و مریض شد
خدارو شکر الان خوبه
دیشب هم رفتیم مهمونی خونه ی عمو ی شوهر جان و نقلی دوباره از رو تخت افتاد پایین
خیییییییییییلی گریه کرد
اینم از گلوله ی اشک نقلی که بند نمیومد.
بعد از تقریبا یک ساعت گریه خوابید و خدارو شکر وقتی بیدار شد بهتر بود و می خندید.
مامانم اینا و خواهر معصومه چهار شنبه شب میرسن اصفهان و من از این مسئله بسیااااااار خرسندم.
راستش خییلی منتظر سورپرایز شوهر جان در شب سالگرد ازدواج بودم ولی اتفاقی افتاد که دیگه هیچی برام مهم نبود
اصلا برام مهم نبود که شوهر جان چه جوری میخواد منو خوشحال کنه فقط می خواستم که باشه
خوب و سلامت باشه
دوست ندارم راجع بهش بگم چون دوباره اشکم در میاد(دو روزی گریه کردم)
فقط میتونم بگم که من با چشم گریون و کالسکه ای که نقلی توش بود دنبال شوهر جان توی راهرو های اورژانس بیمارستان بقیه الله بودیم......
خدارو شکر در آخر همه چیز به خیر گذشت...
خدایا شکرت
شیرین کاری های جدید نقلی واقعا بامزن:
پدر شوهر جان براش میخونه دست دست دس دسی
و نقلي هم دست ميزنه سرش رو مياره بايين و عشوه مياد خيلي ناز ميشه خودم از أين كأرش خييييلي خوشم مياد