فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

اولین کار اداری نقلی...

1392/12/6 2:56
نویسنده : مائده
323 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح زووود با هزار زور و زحمت و غر و لند و نق و نوق و اخم و ...

از خواب بیدار شدم(شوهر جان بیدارم کرد و تمام مدت فقط لبخند میزد)

 

خییلی خوابالو شدم یاد باد آن روزگاران که هشت صبح کلاس داشتم .......

عجب فعال بودماااااااا...

میخواستیم برای کارای گذرنامه بریم پلیس + 10

اول رفتیم پلیس+10 پیش خونمون گفتن دو روزه که برقمون قطعه و بیکار نشسته بودن......

بعد رفتیم پلیس+10 پیش دانشگاه 21 نفر جلمون بودن وگفتن که چند ساعتی طول میکشه وشوهر جان هم یک جلسه ی مهم داشت و وقت نداشت....

بعد راه افتادیم تو شهر و بالاخره یه جا پیدا کردیم

شوهر جان با هول واسترس از این ور میدوید اونور و کارارو میکرد

منم خوشحال رو صندلی نشسته بودم و زیر لبی تو گوش نقلی میخوندم

تو نقل مامانی

تونقل مامانی

(که البته فهمیدم خیلی هم زیر لبی نبوده چون خانوم روبروییم برگشت و تو صورتم خندید)

بعد از کلی انتظار بالاخره نوبتمون  شدهورا

شوهر جان :مائده ه ه ه .... شناسنامت خونه جا مونده!!!!!!

(جا گذاشتن شناسنامه تقصیر من بود چون خیلی خواب بودم)

من:تعجبتعجب

شوهر جان:من دیگه وقت ندارم میذارمت خونه ی مامانت ظهر میام دنبالت دوباره میریمعصبانی

من:شاید با بابام رفتم تو نخوای از سرکارت دوباره بیایی تا اینجا...

رفتم خونه مامانینا

چراغا خاموش و هیچ کس در خانه نبودتعجب

اومدم گوشیمو بردارم و یه زنگی بزنم که دیدم گوشیم نیستکلافه

موبایل شوهر جان هم خاموش بود...

چی کار کنم؟؟؟

چه جوری خبرش کنم؟؟؟؟؟

امروز آخرین مهلته

مکم میپره...گریه

(این اخطار وحشتناک رو بنیاد به شوهر جان داده بود)

به خواهر فاطمه زنگیدم

بهم گفت که یه آژانس بگیر خودت برو...

من با بچه با یه عالمه بار وبندیل..

چه جورییییییییییی؟؟؟؟

ولی دیدم چاره ای نیست

رفتم

خیلی سخت بود

همه دلشون به حالم میسوخت

یه دستم نقلی بود رو شونم کیف بود یه دست دیگم یه پوشه ی خیلی بزرگ وسنگین از مدارک

چادرمم باید نگه میداشتم نیفته زمینو جارو کنه...

سخت بود ولی تجربه ی خوبی بود حتی بهم خوش گذشت

دو ساعتی هم طول کشید

با خانومای اونجا .هم کارمندا هم اونایی که اومده بودن گذر نامه بگیرن کلی حرفیدم و دوست شدم

همه با نقلی یه جور دیگه بهم نگاه میکردن

بهم جا میدادن

کمکم میکردن و...

نقلی هم به شدت همکاری کرد و مثل یک عروسک تو بغل من هیچی نمی گفت.

آقایی که اونجا مدارک رو چک میکرد گفت آخی این عکس اینه....(عکس 6*4 نقلی)

چرا با همین پالتوش انقدر شلخته عکس گرفتین؟

چرا یه لباس مرتب تنش نکردین؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

انقدر تو دلم خندیدم.(برای یاد آوری عکس 6*4 نقلی رو در انتها میذارم)

اخرش هم 7تا نوبتم رو بدون اینکه من تقاضایی داشته باشم انداختن جلو  و برام آژانس گرفتن و در آخر با خوشحالی از همه خداحافظی کردم و اومدم خونه مامانینافرشته

مامانینا هم از خرید اومده بودن و یه عیدی خییییییییییلی خوشگل برام خریده بود

هوراهورا  هوراهورا

من فکر میکردم که شوهر جان از این حرکت من خوشحال میشه...

البته ناراحت هم نشد.

ولی بهم گفت: من میخواستم ظهر بیام دنبالت.

چرا خودتو اذیت کردی؟

خنثی

خدا شوهر جان رو حفظ کنه

شب شوهر جان بهمون گفت که بنیاد گفته چون مدارکتون رو دیر  تحویل دادین با کاروان دوم میریدکه 18 فروردینه(اولی 13 ام بود)

دقیقا همون کاروانی که من میخواستم

چه قدر خوب شد

پس در دیر آماده شدن مدارک حکمتی بود

خدایا شکرت

چند تا عکس هم از نقلی با مدل موی جدید ...

 

کشتم خودمو با این چهار تا پر شوید که تو  سر این بچس!!!!!!!!!!!!

 

اینم از دایی محمد مهدی دردانه برادر عزیزم

 

 

ماشالله به این خان دایی گل

هزار ماشالله

یادآوری:

واقعا انقدر شلختس؟؟؟

که کارمند پلیس+10 با اون همه عجله(خییلی شلوغ بود) تو یه نظر گفت چرا با یه لباس مرتب عکس نگرفتین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

خاله بگم
6 اسفند 92 7:46
خواهر من دیروز دور دنیا دنبالت گشتم. خونتون رو گرفتم نبودی. موبایلت جواب نمیداد.خونه مامان اینا رو گرفتم کسی نبود. موبایل محمدامین هم که خاموش بود. خلاصه بی خیال شدم.تا اینکه ظهر که با مامان صحبت کردم گفت اومدی و دیدی کسی نیست رفتی پلیس +10 شب زنگ زدم خونتون باز نبودید. فهمیدم خونه مامان اینا هستید دیگه نخواستم مزاحم بشم. چه جریان مهیجی داشتی.مادر بودن یه وجهه خیلی قشنگ به آدم میده.من این رو وقتی با طاها هستم از رفتار مردم می فهمم. تو خودت با خانومایی که یه بچه بغلی همراهشونه چقدر همکاری میکنی... در ضمن عکس نقلی هم اصلا شلخته نیست.به نظرم خیلی شیک و با کلاسه.عکس پالتوش از خود پالتو بهتر افتاده . قربون موهاش بشم.ولی دوگوشی بیشتر بش میاد. حال من رو به بهبوده.انشالله میخوام سهم گوشت قربونی هممون رو بدم به مامان یه آبگوشت مشتی درست کنه، آخر هفته دور هم جمع بشیم. انشالله.گوش شیطون کر. شما که مسافر نیستید؟
مائده
پاسخ
واااااااااااااای باورم نمیشه!!! یعنی بالاخره دور هم جمع میشیم. خدارو شکر که بهتری خدارو شکر
مامان درسا
6 اسفند 92 7:47
سلام،التماس دعا،تورو خدا مكه كه رفتيد ياد ما هم باشيد .فرشتهي نازتونم خيلي ماهه خدا حفظش كنه دوست داشتيد به وب ما هم سر بزنيد.
خاله ستاره
6 اسفند 92 10:12
اصلا هم عکس نقلی شلخته نیست و خیلی قشنگه. آفرین به مامان مائده که با همه سختی کارش رو انجام داد.
مائده
پاسخ
ستاره جون شرمنده میکنید شما که هم نی نی دارید و هم شاغلید.......
مامان درسا کوچولو
6 اسفند 92 15:13
مرسی که به وب ما سر زدید ممنون میشم لینکمون کنید خوشحالم که دختر دارم ولی عاشقانه پسرم رو دوست دارم پسرم برام فقط یه پسر نیست دوستمم هست من وپسرم فقط 16 سال باهم فاصله ی سنی داریم اون خودش یه وب خوشگل داره .
مائده
پاسخ
خدا هر دوتاشون رو حفظ کنه.
رضا
6 اسفند 92 21:10
سلام ممنون از ديدارتون قلم جذابي داري موفق باشي
خاله مائده
7 اسفند 92 0:00
اخه کجای این نقل جیگر طلا شلختست! خیلی هم خوشگله. عجب ماجرایی داشتی! آفرین مامان مائده ی قهرمان
مائده
پاسخ
آره بابا همش بدو دو بود خدارو شکر آخرش درس شد خاله مائده!!!!!!!!!!!!!! احساس میکنم به خودم دارم جواب میدم نکنه خودمم هاااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟
خاله مریم
7 اسفند 92 14:55
وای مائذه من بودم این نظر اخری. نمیدونم چرا نوشتم خاله مائده
rivaaan
9 اسفند 92 16:46
نه بابا طرف میخواسته ی چیزی گفته باش . بچه به این مرتبی.....
مائده
پاسخ
چی بگم جالب اینجاس که آقاهه خودش خییلی نا مرتب بود حتی چند تا لک سیاه رو \یرهنش داشت ولی من با خودم گفتم از سر دلسوزی گفته کلی هم خندیدم.
ساراخواهر
10 اسفند 92 13:32
محمد مهدي عزززيززز دلم، ماشاءالله به تو... تو هم اينجايي من خبر ندارم...