اولین کار اداری نقلی...
امروز صبح زووود با هزار زور و زحمت و غر و لند و نق و نوق و اخم و ...
از خواب بیدار شدم(شوهر جان بیدارم کرد و تمام مدت فقط لبخند میزد)
خییلی خوابالو شدم یاد باد آن روزگاران که هشت صبح کلاس داشتم .......
عجب فعال بودماااااااا...
میخواستیم برای کارای گذرنامه بریم پلیس + 10
اول رفتیم پلیس+10 پیش خونمون گفتن دو روزه که برقمون قطعه و بیکار نشسته بودن......
بعد رفتیم پلیس+10 پیش دانشگاه 21 نفر جلمون بودن وگفتن که چند ساعتی طول میکشه وشوهر جان هم یک جلسه ی مهم داشت و وقت نداشت....
بعد راه افتادیم تو شهر و بالاخره یه جا پیدا کردیم
شوهر جان با هول واسترس از این ور میدوید اونور و کارارو میکرد
منم خوشحال رو صندلی نشسته بودم و زیر لبی تو گوش نقلی میخوندم
تو نقل مامانی
تونقل مامانی
(که البته فهمیدم خیلی هم زیر لبی نبوده چون خانوم روبروییم برگشت و تو صورتم خندید)
بعد از کلی انتظار بالاخره نوبتمون شد
شوهر جان :مائده ه ه ه .... شناسنامت خونه جا مونده!!!!!!
(جا گذاشتن شناسنامه تقصیر من بود چون خیلی خواب بودم)
من:
شوهر جان:من دیگه وقت ندارم میذارمت خونه ی مامانت ظهر میام دنبالت دوباره میریم
من:شاید با بابام رفتم تو نخوای از سرکارت دوباره بیایی تا اینجا...
رفتم خونه مامانینا
چراغا خاموش و هیچ کس در خانه نبود
اومدم گوشیمو بردارم و یه زنگی بزنم که دیدم گوشیم نیست
موبایل شوهر جان هم خاموش بود...
چی کار کنم؟؟؟
چه جوری خبرش کنم؟؟؟؟؟
امروز آخرین مهلته
مکم میپره...
(این اخطار وحشتناک رو بنیاد به شوهر جان داده بود)
به خواهر فاطمه زنگیدم
بهم گفت که یه آژانس بگیر خودت برو...
من با بچه با یه عالمه بار وبندیل..
چه جورییییییییییی؟؟؟؟
ولی دیدم چاره ای نیست
رفتم
خیلی سخت بود
همه دلشون به حالم میسوخت
یه دستم نقلی بود رو شونم کیف بود یه دست دیگم یه پوشه ی خیلی بزرگ وسنگین از مدارک
چادرمم باید نگه میداشتم نیفته زمینو جارو کنه...
سخت بود ولی تجربه ی خوبی بود حتی بهم خوش گذشت
دو ساعتی هم طول کشید
با خانومای اونجا .هم کارمندا هم اونایی که اومده بودن گذر نامه بگیرن کلی حرفیدم و دوست شدم
همه با نقلی یه جور دیگه بهم نگاه میکردن
بهم جا میدادن
کمکم میکردن و...
نقلی هم به شدت همکاری کرد و مثل یک عروسک تو بغل من هیچی نمی گفت.
آقایی که اونجا مدارک رو چک میکرد گفت آخی این عکس اینه....(عکس 6*4 نقلی)
چرا با همین پالتوش انقدر شلخته عکس گرفتین؟
چرا یه لباس مرتب تنش نکردین؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
انقدر تو دلم خندیدم.(برای یاد آوری عکس 6*4 نقلی رو در انتها میذارم)
اخرش هم 7تا نوبتم رو بدون اینکه من تقاضایی داشته باشم انداختن جلو و برام آژانس گرفتن و در آخر با خوشحالی از همه خداحافظی کردم و اومدم خونه مامانینا
مامانینا هم از خرید اومده بودن و یه عیدی خییییییییییلی خوشگل برام خریده بود
من فکر میکردم که شوهر جان از این حرکت من خوشحال میشه...
البته ناراحت هم نشد.
ولی بهم گفت: من میخواستم ظهر بیام دنبالت.
چرا خودتو اذیت کردی؟
خدا شوهر جان رو حفظ کنه
شب شوهر جان بهمون گفت که بنیاد گفته چون مدارکتون رو دیر تحویل دادین با کاروان دوم میریدکه 18 فروردینه(اولی 13 ام بود)
دقیقا همون کاروانی که من میخواستم
چه قدر خوب شد
پس در دیر آماده شدن مدارک حکمتی بود
خدایا شکرت
چند تا عکس هم از نقلی با مدل موی جدید ...
کشتم خودمو با این چهار تا پر شوید که تو سر این بچس!!!!!!!!!!!!
اینم از دایی محمد مهدی دردانه برادر عزیزم
ماشالله به این خان دایی گل
هزار ماشالله
یادآوری:
واقعا انقدر شلختس؟؟؟
که کارمند پلیس+10 با اون همه عجله(خییلی شلوغ بود) تو یه نظر گفت چرا با یه لباس مرتب عکس نگرفتین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟