فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

ناي ناي....

نقلي رىز به روز داره كاراي جديد ياد ميگيره ديشب واسش ناي ناي ني ناي ناي رو اتفاقي خوندم و ديدم كه دو تادست كوچيكش رو آورد بالا و شروع كرد چرخوندن به قدري شيرين وبامزه بود پدر مادر شوهر جان وخودم واقعا ذوق زده شده بوديم هييچ وقت از اين چيزا نديده خيييلي تعجب كردم ولي ميگن فطريه امروز هم رفتيم ١٣به در باغ عمه ي شوهر جان با اينكه بارون مي اومد و سرد بود خييلي خوش گذشت خدارو شكر آخرش هم براي مكه از همه خداحافظي كردم و تو بغل جاريا و مادر بزگ شوهر جان و زن عموي شوهر جان هم كلي اشك ريختم تو بغل جاريا اول خودم موقع حلاليت گرفتن اشكم در اومد و اونا هم از گريه ي من گريشون گرفت ولي براي بقيه من از گريه ي اونا اشكم دراومد پريشب نميدونم چرا نقلي با من ق...
14 فروردين 1393

روزهای زیبای عید

روزای عید با سرعت برق و باد میگذرن روز اول همگی رفتیم خونه ی مادر پدر شوهر جان روز دوم با مامانینا رفتیم اصفهان گردی باغ گلها و باغ پرندگان روز سوم مامانمینا رفتنو من کلی غصه دار شدم و شبش خونه ی عمه ی شوهر جان دعوت بودیم صبحش هم رفتیم عید دیدنی روز چهارم تولد دختر عموی شوهر جان بود و شب خونه ی عموی شوهر جان دعوت بودیم روز پنجم شب مهمونی خونه ی مادر شوهر جان اینا بود و من هم به عنوان یک عروس نمونه یک سالاد خوششششششششششششگل درست کردم بعدش هم رفتم خوابیدم تا وقتی مهمونا اومدن خسته نباشم روز ششم خونه ی جاریه عمه ی شوهر جان همههههه گی دعوت بودیم (خییلی نسبت دوریه نه!!!!!!!!!!!! ) فاطمه یکتا خونه ی جاریه عمه ی شوهر جان با...
11 فروردين 1393

اولين نوروز نقلي

قرار شد عيد مامانمينا بيان منزل مادر شوهر جان اينا كه عيد رو دور هم باشيم اومدن و خدارو شكر شب خوبي بود نقلي روز به روز داره كاراي جديد ياد ميگيره و خييلي بامزه شده صبح روز پنج شنبه رفتیم میدان امام و خوش گذراندیم(یه بارون نم نمه قشنگی هم اومد و کیفمان را دوبرابر کرد)  نقلی و طاها و محمد مهدي جونم در مسجد شیخ لطف الله   اینم عکس نقلی قبل از سال تحویل عگس نقلی جونم با ماهان پسر عموش: نقلی جونم با آقا طاهای گل گلابم:   نقلی سر سفره ی هفت سین:   عيدت مبارك دخترم اين اولين پستيه كه تو سال جديد مينويسم ...
2 فروردين 1393

نرم نرمک میرسد اینک بهار....

نرم نرمک میرسد اینک بهار خوش به حال روزگار.... والبته خوش به حال ما دوستان و خانواده و عزیزانم عیدتون مبارک برای همتون خوشبختی و شاد کامی و موفقیت و عاقبت بخیری رو در سال جدید آرزو میکنم فردا عیده چه قدر زود گذشت پارسال همش به همین لحظاتی که الان دارم سپری میکنم فکر میکردم همش میگفتم سال دیگه این موقع بچم بغلمه چه شکلیه........ چی تنش کنم واسه عید و.... خدایا شکرت که امسال نقلی نازم به سلامتی به دنیا اومد و امیدم نا امید نشد و رویاهام به حقیقت پیوست خیییییییییییلی دوستت دارم مامان بابام و محمد مهدی و معصومه خواهر و آقا مهدی طاها عشقم امشب رسیدن اصفهان ولی ما فردا صبح میریم پیششون معصومه گفت فردا صبح بریم نقش جهان...
29 اسفند 1392

چهارشنبه سوري

امشب به همراه خانواده ي شوهر جان رفتيم براي برگزاري مراسم چهارشنبه سوري قبل از رفتن كمي غرغر كردم و گفتم نميام هوا سرده آتيش ميپاشه به بچه خطرناكه خلاصه كلي دل شوهر جان رو خون كردم راستش خودم حالش رو نداشتم خوابم ميومد اين اساسي ترين تفاوت من با خانواده ي شوهر جانه خيييييلي سحر خيز و كم خوابن اصلا دركشون نميكنم ٥ صبح بيدار ميشن تا آخرشب هم نميخوابن من از حال ميرم اگه انقدركم بخوابم البته نا گفته نمونه من تو روزاي معمولي ميخوابم ولي روزايي كه اينجوري مراسم داشته باشن خسته ميشم نقلي هم امشب روي باباش رو سفيد كرد و بر عكس ديشب حسابي همكاري كرد خنديد هر وقت هم خوابش ميومد خوابيد خيلي خوش گذشت خدا رو شكر این عکس نقلی روی دست عمو...
28 اسفند 1392

دست دست دس دسي

روزای دم عید خییییلی سریع میگذرن .... منم قبل از اومدنمون به اصفهان همش داشتم بدو بدو کارامو میکردم تا اینکه بالخره تموم شد و اومدیم.البته کلی چیز جا گذاشتم. در بدو ورودمون نقلی به شدت ذوق زده شده بود خیلی واسم جالب بود که بعد  تقریبا١ ماه و نیم انقدر خوب مامانینا رو شناخت خیییلی هم ذوق زده و خوشحال بود البته بعدش همش حالت تهوع داشت و مریض شد خدارو شکر الان خوبه دیشب هم رفتیم مهمونی خونه ی عمو ی شوهر جان و نقلی دوباره از رو تخت افتاد پایین خیییییییییییلی گریه کرد اینم از گلوله ی اشک نقلی که بند نمیومد. بعد از تقریبا یک ساعت گریه خوابید و خدارو شکر وقتی بیدار شد بهتر بود و می خندید.   مامانم اینا و خواهر مع...
27 اسفند 1392

چه عروس خوشملی...

امروز تصمیم گرفتم به مناسبت دومین سالگرد ازدواجمون که البته شنبس لباس عروسم رو بپوشم و یک عکس خانوادگی بگیریم. به پیشنهاد مامانم نن نقلی هم لباس عروس کردم. امروز سالروز اولین باریه که شوهر جان رو دیدم توی دفتر نهاد رهبری دانشگاه بود عجب روزی بود اونروز.... من از سفر مشهدی که با فاطمه خواهر و 2تا از دوستام رفته بودم داشتم بر میگشتم ساعت 3 با شوهر جان(آقای خواستگار) قرار داشتم قرار بود ساعت 12 ظهر تهران باشیم ولی قطارمون از اون درب وداغونا بود که با خر و الاغ و شتر برابری میکرد.... تمام راه استرس داشتم وقتی دیدمش خوشحال شدم همون لحظه جوابم مثبت بود تمام امروز صحنه هاش برام تداعی میشد   لباس عروسیم  به زووووووووو...
22 اسفند 1392

دندونپزشکی2

صبح نقلی رو گذاشتم پیش مامانینا و رفتم دکتر گفت که چون شیر میدادی داروهایی که برای این عمل میدن رو نتونستم بهت بدم واسه همین هنوز انقدر درد داری و خوب نشدی داروهای لازم رو بهم داد و گفت تا یک هفته شیر نده!!!!!!!!!!! من به حرفش گوش نمیدم نقلی به شیر عادت داره چی بخوره بچم!!!!!!!!!! بعدش هم رفتم آرایشگاه و خرید یه جایزه برای خودم به خاطر اینکه یه هفته سخن چینی نکردم خریدم البته موقعیت سخن چینی هم پیش نیومد ولی خب به خودم قول جایزه رو داده بودم   فردا اسباب کشی خواهر فاطمس ومن خییلی دلم میخواد برم کمکش ولی نقلی و دست دردم نمیذارن البته خدا رو شکر بهتر شدم امروز به برکت وجود مامان بابا جونم که نقلی رو برام نگه داش...
20 اسفند 1392

اولین خرابکاری نقلی...

روز دردناکی رو سپری کردم جوری که عصر وقتی شوهر جان از سر کار اومد به خاطر تمام دردایی که از صبح کشیده بودم زدم زیر گریه اون بنده خدا هم نمیدونست چی کار کنه!!!!!!! فردا از دندون پزشکم گرفتم وقت گرفتم.برم ببینم چیه که روز به روز داره بدتر میشه... لثه هام به شدت متورم و قرمز و دردناک شدن.... از طرفی نقلی هم انتظار داشت بغلش کنم منم نمیتونستم اونم هی نق نق میکرد و دستاش رو به سمت من باز میکرد و مییپرید بالا منم گذاشته بودمش تو کالسکه دنبال خودم میبردمش تو خونه از این ور به اون ور... از همه بدتر اینکه مهمونی دوستانم کنسل شد خییییلی براش ذوق و شوق داشتم عصری هم دیگه بعد از زجه و موره هام یه مسکن خیییییییلی قوی که دکتر برای بع...
19 اسفند 1392