روزهای زیبای عید
روزای عید با سرعت برق و باد میگذرن
روز اول همگی رفتیم خونه ی مادر پدر شوهر جان
روز دوم با مامانینا رفتیم اصفهان گردی باغ گلها و باغ پرندگان
روز سوم مامانمینا رفتنو من کلی غصه دار شدم و شبش خونه ی عمه ی شوهر جان دعوت بودیم صبحش هم رفتیم عید دیدنی
روز چهارم تولد دختر عموی شوهر جان بود و شب خونه ی عموی شوهر جان دعوت بودیم
روز پنجم شب مهمونی خونه ی مادر شوهر جان اینا بود و من هم به عنوان یک عروس نمونه
یک سالاد خوششششششششششششگل درست کردم
بعدش هم رفتم خوابیدم تا وقتی مهمونا اومدن خسته نباشم
روز ششم خونه ی جاریه عمه ی شوهر جان همههههه گی دعوت بودیم
(خییلی نسبت دوریه نه!!!!!!!!!!!! )
فاطمه یکتا خونه ی جاریه عمه ی شوهر جان با نوه ی جاریه عمه ی شوهر جان که یه دختر ٦ ساله بود کلی بازی کرد
ناهار بریون بود و نقلی هم نشسته بود با ما میخورد که یهو از پشت سر افتاد و پدر شوهر جان خدارو شکر گرفتش
من برگشتم ببینم چه اتفاقی افتاده
خوابیده بود
سر سفره مشغول خوردن غذا خوابش برد
واقعا خوابید و تا آخر مهمونی هم خواب بود
همهههههههههه زدن زیر خنده و میومدن ببینن چه جوری خوابیده!!!!!!!!!!
روز هفتم صبح رفتیم ویلای عموی شوهر جان در چادگان و جمعه عصر برگشتیم
شنبه صبح من رفتم که از سیسمونی فروشی پیش خونه ی مادر شوهر جان اینا یه چیزایی واسه نقلی بخرم که راه رو اشتباهی رفتم و تو شهر غریب گم شدم
البته شوهر جان اومد دنبالم و پیدام کرد
یکشنبه هم تو خونه بودیم
نقلی هر روز یه کار جدید یاد میگیره
دیروز پدر شوهر جان عطسه کرد و نقلی اداش رو درآورد انقدر بامزه حالا هر وقت پدر شوهر جان رو میبینه میگه اچی....
دس دس دس دسی رو هم مادر شوهر جان بهش یاد داده هر وقت مادر شوهر جان رو میبینه دست میزنه و میگه د..د..
اینم از عکسای نقلی در ایام نوروز
روز اول خونه ی مادر بزرگ شوهر جان
نقلی در حال گرفتن عیدی
روز دوم نقلی در باغ پرندگان
نقلی در باغ گلها
اینم از نقلی در حال نق نق کردن در باغ گلها
فرداش همش خوابید از خستگی خوبه کل روز بغل باباش یا تو کالسکه ی طاها بود .....
اینم طاها عشق خاله مائده که تمام روز رو مثل یه آقای با وقار و متین توی کالسکش هیییییییییییچی نگفت الهی فدات بشم خاله که انقده ماهی
هزار ماشالله به این گل پسر
روز سوم خونه ی خاله ی شوهر جان
این عکس نقلی در خونه ی دوست قدیمی پدر شوهر جانه که وقتی وارد خونشون شدیم گربشون پرید جلوی پای من و من پنان جیغی زدم ...
آخه گربه چی داره که تو خونه ازش مراقبت کنن
تا آخر مهمونی از هر چیز کوچیکی میپریدم بالا حتی این سوسمار گچیه(که سمت چپه عکسه) رو اولش فکر کردم از این مارمولک واقعیاس و ٣ متر پریدم هوا...........
خوبه شیرم نخشکید با این همه وحشت...
روز پنجم مهمونیه خونه ی مادر شوهر جان:
ظهر روز ششم خونه جاریه عمه ی شوهر جان نقلی در حال غذا خوردن خوابید:
روز هفتم جاده ی چادگان نقلی در وسط باغ بادام:
وقتی از ماشین پیاده شدیم نقلی از خواب پرید ولی اونم مثل ما انقدر از دیدن منظره ی زیبای شکوفه های بادام شگفت زده شده بود که بی دلیل همش میخندید.
روز هشتم ویلای عمو جون در چادگان:
پی نوشت:
چادگان نقلی یه کوچولو مریض شد(آش بهش دادم سر دلش سنگین شد)
هیییچی نمیخورد به زووووووووور یه زره ماست خورد
هنوزم اشتهاش کامل برنگشته