کد بانوگری...

روز چهارشنبه تصميم گرفته بودم كه مثل يك كدبانوي كامل

خورش سبزي بپزم!!!!!!!!!!

واقعا غذاي سختيه ولي خب شوهر جان خييييلي دوسش داره....

داشتم سبزيا رو سرخخخ ميكردم( آخه ما جنوبيا خيلي سبزي غرمه رو سرخ ميكنيم) كه يiو يه مارمولك كوچولو از جلو چشمم رد شد و من جييييييييغ زنان نقلي رو برداشتم و الفرار....

بچه رو سفت تو بغلم گرفته بودم و رو مبل پذيرايي نشسته بودم و پام رو جمع كردم كه يهو پيداش نشه بياد تو پام.

گوشي رو برداشتم و زنگ زدم به شوهر جان 

كه تورو خدا پا شو هر جا هستي بيا

الان مارمولكه من و فاطمه يكتا رو ميخورهههههه....

و از شانس خوبم هم شوهر جان وسط يه جلسه ي مهم كاري بود كه حتي درست نميتونست تلفنش رو جواب بده

اون موقع ساعت پنج بعد از ظهر بود

و من از ساعت پنج نا يك ربع به نه شب كه بالاخره شوهر جان اومدن همونجوري روي مبل نشسته بودم 

نقلی هم خوشحال بود که مامانش یه مدت طولانی پیشش نشسته و ول نکرده بره دنبال کاراش

پنج شنبه هم بابام و شوهر جان و شوهر خواهر معصومه رفتن استخر و ما هم زنونه رفتیم پارک پیش خونه ی مامانم که خیییییییییییییییلی هم بهمون خوش گذشت(مامان بزرگم و خاله جونمم بودن)

جمعه شب هم شوهر جان بهمون قول داده بود که ببرتمون بیرون

رفتیم و بستنی و شام خوردیم و خوش گذشت.....

خدا رو شکر

نقلی خانومم امروز برای مدت طولانی تری راه رفت

همیشه بعد از نهایتا سه قدم می افتاد ولی امروز در کمال شور و شوق خودش تقریبا شش هفت قدم دور حال زد و من و باباش داشتیم ذوق مرگ میشدیم

پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم که نقلی واسه راننده ی ماشین بغلیمون که یه خانوم بود کلی دست تکون داد و خندید و عشوه اومد

خانومه هم بهم گفت براش اسپند دود بدید( من تا حالا واسه نقلی اسپند دود ندادم)

این عکس رو توی ایوون باغ دایی شوهر جان در اصفهان گرفته بودم

راستی آخرش خورش سبزی رو همون شب تو زود پز سریع پختم و خوردیمش

خییلی هم خوشمزه شده بود