فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

نقلی در اصفهان

1393/6/24 1:19
نویسنده : مائده
385 بازدید
اشتراک گذاری

این روزا سرم شلوغ بود و به وبلاگ دختری نرسیدمغمگین

چهارشنبه ظهر به سمت اصفهان حرکت کردیم و شب رسیدیم

نقلی خانوم انقدر از دیدن خونواده ی پدری شاد و خوشحاااااااال بود که خستگیه سفر از یادش رفته بود

همش میخندید و بازی میکرد و هر شیرین کاری که بلد بود انجام داد

معرکه گرفته بود و بعد از هر شیرین کاری خودش واسه خودش دست میزد و همه رو هم وادار میکرد که براش دست بزنن

حتی یه بار عمو سعیدش حواسش نبود داد زد سرش و صداش کرد که منو نگاه کنخنده

پدر شوهر جان در تمام مدت ازش فیلم میگرفت

شاید برای وقتایی که نقلی پیشش نیست و خاطراتش رو مرور میکنه...

روزهای اصفهانمون هم مثل همیشه خوب بود و خوش گذشت

شب دوم رفتیم خونه ی دختر عموی شوهر جان که تازه عروسه و اونجا همه رو دیدیم و خدارو شکر خیلی خوش گذشت

شب سوم هم رفتیم باغ زیبای دای شوهر جان و من کلی چیزای تازه دیدم

مثل عناب و گل آفتاب گردونه بزررررگ....

حیف که شب شد و وقت نشد که گلهای زیبای آفتاب گردون رو به ساقه ببینم و این تازه وسط گل بود که انقدر بزرگ و البته خییلی هم سنگین بود.

درختهای گلابی و به و انجیر واقعا زیبا بودن...

شنبه صبح زووود اومدیم تهران که شوهر جان به کارش برسه

و نقلی خانوم همچنان میرفت روی میز توالت من برای شیطونی...

یاد گرفته عطر و ادکلانا رو برمیداره و بوشون میکنهخندونک

یکشنبه صبح رفتم خونه ی مامانم اینا( دلم براشون تنگ شده بود)

نقلی عااااااشق مامانمه و به شددت بهش آویزونه و به هیچ وجه از بغل مامانم نمیاد بغل منمحبت

با بابام هم که حسااابی دوست و رفیقه و باهاشون بازی میکنه

بابام از بالای مبل مثل سرسره می آوردش پایین و نقلی غش غش میخندیخنده

آخر شب هم خاله و مامان بزرگ جونم اومدن پیشمون و خاله زحمت کشیده بودن و یه انگشتر بامزه از مشهد با یه عروسک خوشگل واسه نقلی آورده بودن

نقلی خانوم هم از انگشترش خوشش اومده بود و تا بهش میگفتیم کو انگشترت دستش رو می آورد جلو و نشونمون میداد

موقع برگشتن از خونه ی مامانمینا بانقلی از بغل بابام نمی اومد تو بغل ما و با اینکه عاشق دد و من و باباش هم با لباس بسرون دم در بودیم ولی باهامون خداحافظی میکرد که بریم و میخواست پیش مامانم اینا بمونه

آخرش هم با زور از بغل بابام کشیدیمش بیرونسکوت

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان مریم
24 شهریور 93 2:11
ای جانم.. پس این علاقه به مامان بزرگ بابا بزرگا اپیدمیه
خاله یکتا
24 شهریور 93 11:50
همیشه به سفر... به قول طاها این آفتابگردونه چی میییگه؟!!!!!! چه آفتابگردان عجیبی!!! چه ساقه ای که این رو نگه میداره!!! قربونت برم خاله که دوست خودمی
عمو امین
25 شهریور 93 4:39
سلام چند نکته! اولا ما شاء ا... دوما تو عکس اول شبیه زنبور عسل هست که میخواد بره شهد گلها رو بخوره، شبیه اوناست. سوما تو عکس دوم شبیه بقیه گلابیاس یکمی ابعادش بزرگتره ولی خوب رسیده !... چهارما من دیگه حرفی ندارم به جز: خدا شکرت .... در پناه حق
مائده
پاسخ
خييلي ممنون عمو امين راست ميگيدا گل اون سايزي زنبور اين سايزي ميخواد