نقلی در اصفهان
این روزا سرم شلوغ بود و به وبلاگ دختری نرسیدم
چهارشنبه ظهر به سمت اصفهان حرکت کردیم و شب رسیدیم
نقلی خانوم انقدر از دیدن خونواده ی پدری شاد و خوشحاااااااال بود که خستگیه سفر از یادش رفته بود
همش میخندید و بازی میکرد و هر شیرین کاری که بلد بود انجام داد
معرکه گرفته بود و بعد از هر شیرین کاری خودش واسه خودش دست میزد و همه رو هم وادار میکرد که براش دست بزنن
حتی یه بار عمو سعیدش حواسش نبود داد زد سرش و صداش کرد که منو نگاه کن
پدر شوهر جان در تمام مدت ازش فیلم میگرفت
شاید برای وقتایی که نقلی پیشش نیست و خاطراتش رو مرور میکنه...
روزهای اصفهانمون هم مثل همیشه خوب بود و خوش گذشت
شب دوم رفتیم خونه ی دختر عموی شوهر جان که تازه عروسه و اونجا همه رو دیدیم و خدارو شکر خیلی خوش گذشت
شب سوم هم رفتیم باغ زیبای دای شوهر جان و من کلی چیزای تازه دیدم
مثل عناب و گل آفتاب گردونه بزررررگ....
حیف که شب شد و وقت نشد که گلهای زیبای آفتاب گردون رو به ساقه ببینم و این تازه وسط گل بود که انقدر بزرگ و البته خییلی هم سنگین بود.
درختهای گلابی و به و انجیر واقعا زیبا بودن...
شنبه صبح زووود اومدیم تهران که شوهر جان به کارش برسه
و نقلی خانوم همچنان میرفت روی میز توالت من برای شیطونی...
یاد گرفته عطر و ادکلانا رو برمیداره و بوشون میکنه
یکشنبه صبح رفتم خونه ی مامانم اینا( دلم براشون تنگ شده بود)
نقلی عااااااشق مامانمه و به شددت بهش آویزونه و به هیچ وجه از بغل مامانم نمیاد بغل من
با بابام هم که حسااابی دوست و رفیقه و باهاشون بازی میکنه
بابام از بالای مبل مثل سرسره می آوردش پایین و نقلی غش غش میخندی
آخر شب هم خاله و مامان بزرگ جونم اومدن پیشمون و خاله زحمت کشیده بودن و یه انگشتر بامزه از مشهد با یه عروسک خوشگل واسه نقلی آورده بودن
نقلی خانوم هم از انگشترش خوشش اومده بود و تا بهش میگفتیم کو انگشترت دستش رو می آورد جلو و نشونمون میداد
موقع برگشتن از خونه ی مامانمینا بانقلی از بغل بابام نمی اومد تو بغل ما و با اینکه عاشق دد و من و باباش هم با لباس بسرون دم در بودیم ولی باهامون خداحافظی میکرد که بریم و میخواست پیش مامانم اینا بمونه
آخرش هم با زور از بغل بابام کشیدیمش بیرون