فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

افطاري...

چه قدر افطاري هاي ماه رمضون رو دوست دارم واقعا كه يه تفريح عاااااالي برام محسوب ميشن امشب خونه ي مامانمينا همگي افطار دعوت بوديم با داييا و خاله ومامان بزرگ و.... واي كه چه قدر خوش گذشت نقليه گلم هم يه كار خيييلي بامزه كرد خودش رفت و هدي دختر پسر داييم رو كه دو سالشه گرفت و بوسيد بوس واقعيي( تا حالا هر وقت بهش ميگفتيم بوس كن فقط يواش مي اومد لباش رو ميذاشت رو لپمون ولي اين دفعه واقعا بوس ميكرد)  هداي طفلكي رو دو دستي گرفته بود و ملچو مولوچ ميبوسيد اونم بهش ميگفت بوسم نكن تا آخر مهموني هم كه فاطمه يكتا ول كنش نبود هي ميرفت پيشش اونم ازش فرار ميكرد ما هم ميخنديديم فردا مهمون دارم از قبل ميدونستما ولي يادم رفته...
14 تير 1393

۱۱ماهگی نقلی

واقعا نقلی جونم یازده ماهش تموم شد برای خودم خییلی عجیبه... با اینکه بچه داری سخته ولی بازم زود گذشت نقلی جونم هم واقعا دیگه داره نشون میده که نزدیک به یک سالشه وکار های بچه های بزرگ رو انجام میده... چیزایی که میخواد رو با اشاره ی دستش نشون میده بعضی اوقات به سوالاتمون هم با زبون خودش جواب میده شنبه صبح شوهر جان از جده اومد و خدا رو شکر خییلی هم بهش خوش گذشته بود نقلی وقتی باباش اومد خواب بود شوهر جان هم رفت و پیشش خوابید نقلی بیدار شد و باباش رو دید که پیشش خوابید و خییییییلی بامزه شروع کرد با صدای بلند  شروع کرد به خندیدن بعدش هم همینجوری صورتش رو میمالوند به باباش و میرفت تو دلش خیلی صحنه ی دیدنی ای بود یکشنبه م...
12 تير 1393

روزهاي نبود شوهر جان ٢

فردا صبح زود شوهر جان برميگرده اين ده روزي كه خونه ي مامانينا بودم با اينكه خيييلي  دلتنگ شوهر جان بودم ولي واقعارخوش گذشت و خاطره انگيز بود دوشنبه خواهراي گلم مرخصي گرفتن و اومدن خونه ي مامانينا كه پنج تايي رفتيم خريد( سه تا خواهر با نقلي و طاها)  خييلي خوش گذشت پنج شنبه شام خونه يمامان بزرگينا دعوت بوديم نقلي هم تو اين يه هفته واقعا شاد بود ناناي  كردنش  ديگه حرفه اي تر شده و وقتي ميخواييم بريم باي باي ميكنه و ميگه دَدَ وقتي هم ازش بپرسيم كجا بريم ميگه دَدَ امروز هم خواهر جونام اينجا بودن و كلي حرفيديم ...
7 تير 1393

روزهاي نبود شوهر جان ١

امروز دومين روز نبود شوهر جان بود چه قدر سخته با اينكه خونه ي مامانينا واقعا خوش ميگذره و خب شوهر جان هم به طور معمول خودش تا دير وقت سر كاره ولي همون شب كه ميومد خونه و ميديدمش و الان نميبينمش احساس دلتنگي ميكنم تازه شش روز ديگه مونده اينترنت مامانينا قطع شده و فقط شبا وصله بنده خدا بابام خيييلي پيگيره ولي هاي وب......(تو ني ني وبلاگ توهين ممنوعه وگرنه ميخواستم يه چيزي بهشون بگمااااااا) هنوز وصل نكرده ديگه!!!!!!!!!... منم ميس كالا و پياماي شوهر جان رو آخر شب تو وايبر ميبينم(يعني ساعت سه نصفه شب) پنج شنبه شب رفتيم خونه ي مامان بزرگينا و همه رو ديديم و خيلي خوش گذشت نقلي خانوم ياد گرفته جيغ هاي بسييييييييييار بلند ميزنه ك...
31 خرداد 1393

عکس نقلی جونم ۲

دلم میخواست از نقلی خانوم عکس بذارم ولی تو همه ی عکساش خودمم هستم  کلی گشتم تا اینا رو پیدا کردم اینم از نقلی خانوم در شب تولد من در رستوران که خسته بود و خوابش میومد حالا بعدا عکسای قشنگ تری از بچم میگیرم ...
27 خرداد 1393

تولد آقاي مهربونم مبارك...

تولد امام عزيزم به طرز عجيبي در دل من شادماني ايجاد كردو تا حدي در بهبود روحيه ام موثر بود خييييلي ممنونم آقاي مهربونم كه يادت تا اين حد براي ما قوته قلبه...... پنج شنبه شب كه شب نيمه ي شعبان بود از شوهر جان خواستم بريم بيرون ( به بهونه ي خريد)  شادي مردم رو از نزديك ببينم و تو جشن شركت كنم كه البته جشن خاصي كه نبودفقط دو سه تا شربت و شيريني خورديم كه همون هم خيييييييلي چسبيد( دلم ميخواست وقتي رفتم تو خيابون همه جا شلوغ پلوغ باشه و همه تولد آقا رو به هم تبريك بگن ومولودي به پا باشه و خلاصه حس جشن تولد به آدم دست بده)  جمعه شب خواهر معصومه جونم و همسرشون و طاهاي نازو شيرين زبونم اومدن خونمون و دور همي كلي خوش گذشت( خدا ...
26 خرداد 1393

لالا كن

دلم گرفته..... نميدونم چرا  !!!!!!!!!!! شايد ناشكرم  ولي خب ناراحتي هاي فاطمه خيييييلي اذيتم ميكنه  دوست دارم روزي رو ببينم كه خوشحاله و ديگه فراموش كرده بهش حق ميدم چون فراموش كردنش سخته در واقع هيچ وقت فراموش نميشه فقط با گذشت زمان كمي عادي ميشه منم خيييلي سعي كردم خودم رو بزنم به اون راه ولي انگار بدتر بودشايد بايد عاقلانه به جاي پاك كردن قضيه مينشستم و در سوگواري خواهرم باهاش همراهي ميكردم و اشك ميريختم  تااينكه يواشكي گريه كنم و جوري وانمود كنم كه اتفاقي نيفتاده نميدونم چرا انقدر از ناراحتي فراريم بالاخره تو زندگي هر آدمي اتفاقات ناراحت كننده هم ميافته كه بايد به خودش اجازه بده كه براشون غصه بخو...
22 خرداد 1393

تولد تولد تولدم مبارک

روز ۱۷ خرداد ما هنوز اصفهان بودیم ومن صبح که از خواب بیدار شدم دیدم مادر شوهر جان دارن کیک میپزن و حدس زدم که شاید برای تولد من باشه(آخه همینجوری هم یه وقتایی کیک درست میکنن) شب بعد از شام رفته بودم واحد خودمون که نماز بخونم بعد از نماز شروع کردم به یه کم تمیز کاری که بهم زنگ زذن و گفتن که بیا فاطمه یکتا داره گریه میکنه ولی هیچ صدای گریه ای هم نمیومد وقتی رفتم و در خونه رو باز کردم شوهر جان یه کیکی که شمع روش بود آورد و  همه که شامل مادر شوهر و پدر شوهر و سعید و فراز(جاریا نبودن ) گفتن هووووووووووووورا توللللدت مباااااااااااااااارک خدا رو شکر که یادشون بود البته تولدم رو یه روز زودتر گرفتن چون ما فردا صبح زود پا شدیم و...
20 خرداد 1393

مريض شدم

واي كه چه حال بدي دارم سرم و تنم درد ميكنن ديروز رفتيم باغ دايي شوهر جان( پدر جاري) عجب زيبا بود پر از درخت ميوه آلبالو و آلو و گوجه سبز و توت و ....  خييلي قشنگ بود خييييييلي..... ولي چه فاييده كه من مثل يه جنازه يه گوشه افتاده بودم انقدر حالم بد بود نميتونستم از جام تكون بخورم شب كه بر گشتيم خونه داغونه داغون بودن ديگه حتي دستامم نميتونستم تكون بدم ميدونيد تمام مدت درد و مريضي به چي فكر ميكردم نكنه بچمم وقتي مريض بود انقدر درد كشيد و من بيخبر بودم ولي هيچي نميگفت نگراني دومم هم كه خييلي حالم رو بدتر ميكرد اين بود كه نقلي هم بگيره هنوز هم نگرانم خدايا كمكم كن الان هم هنوز تن درد دارم ولي بازم خدارو شكر اگه نقلي...
16 خرداد 1393