۱۱ماهگی نقلی
واقعا نقلی جونم یازده ماهش تموم شد
برای خودم خییلی عجیبه...
با اینکه بچه داری سخته ولی بازم زود گذشت نقلی جونم هم واقعا دیگه داره نشون میده که نزدیک به یک سالشه وکار های بچه های بزرگ رو انجام میده...
چیزایی که میخواد رو با اشاره ی دستش نشون میده
بعضی اوقات به سوالاتمون هم با زبون خودش جواب میده
شنبه صبح شوهر جان از جده اومد و خدا رو شکر خییلی هم بهش خوش گذشته بود
نقلی وقتی باباش اومد خواب بود شوهر جان هم رفت و پیشش خوابید نقلی بیدار شد و باباش رو دید که پیشش خوابید و خییییییلی بامزه شروع کرد با صدای بلند شروع کرد به خندیدن بعدش هم همینجوری صورتش رو میمالوند به باباش و میرفت تو دلش خیلی صحنه ی دیدنی ای بود
یکشنبه ماه مبارک رمضان شروع شد و منم روزه گرفتم و همون شب هم پسر عموی شوهر جان خونه ی ما مهمون بودن
روز دوم حالم خیییلی بد شد
سردردهای میگرنیه وحشتناک که با هیچ چی آروم نمیشدن (نقلیه بنده خدا هم به دلیل کمبود شیر تا صبح نق نق میکرد وشیر میخواست)
باز خدا رو شکر که خونه ی مامانم بودم و مامانم نقلی رو گرفت
دیشب هم بابا جونم با یه عاااااالمه سوغاتیهای باحال از سفر اومدن و کلی ذوق زدمون کرد
تصمیم دارم یک روز در میون تا جایی که توان دارم روزه بگیرم
خدا کمکمون کنه
واقعا سخته
الان دارم از سنگینی میترکم
از صبح هزار جور آبمیوه و شیر موز و عسل و .. واسه افطار آماده میکنم وقت افطار که میشه با یه قاشق غذا احساس ترکیدگی بهم دست میده
جدیدا مامان بدی شدم و دیگه خیلی از دخترم عکس نمیگیرم
یه چند تا عکس شل وشلخته ازش دارم که باز از هیچی بهتره
اینجا داشت از اون عشوه های خوشگلش واسه من و باباش می اومد منم هی تلاش میکردم که شکار لحظه کنم و یه عکس از عشوش بگیرم که الان دیدم خییلی موفق نبودم