افطاري...
چه قدر افطاري هاي ماه رمضون رو دوست دارم واقعا كه يه تفريح عاااااالي برام محسوب ميشن
امشب خونه ي مامانمينا همگي افطار دعوت بوديم با داييا و خاله ومامان بزرگ و....
واي كه چه قدر خوش گذشت
نقليه گلم هم يه كار خيييلي بامزه كرد خودش رفت و هدي دختر پسر داييم رو كه دو سالشه گرفت و بوسيد
بوس واقعيي( تا حالا هر وقت بهش ميگفتيم بوس كن فقط يواش مي اومد لباش رو ميذاشت رو لپمون ولي اين دفعه واقعا بوس ميكرد)
هداي طفلكي رو دو دستي گرفته بود و ملچو مولوچ ميبوسيد اونم بهش ميگفت بوسم نكن
تا آخر مهموني هم كه فاطمه يكتا ول كنش نبود هي ميرفت پيشش
اونم ازش فرار ميكرد
ما هم ميخنديديم
فردا مهمون دارم از قبل ميدونستما ولي يادم رفته بود شب كه از مهموني برگشتيم شوهر جان ياد آوري كرد
خونه مثل هميشه مرتبه ( خيييلي خانوم تميز و كد بانويي هستماااا)
فقط اتاق مهمان وحشتناكهههههه
پي نوشت١:امشبه همه رو براي آخرين جمعه ي ماه رمضون افطاري خونمون دعوت كردم
پي نوشت ٢:ديشب از ساعت يك تا دو و نيم نصفه شب داشتم پيراشكي ميپختم كه بعد از كلي تلاش و كوشش يه چيز سوخته ي بد مزه ي افتضاحي شد كه نگو ( مزه ي اُ آر اِس ميداد)البته همون هم شوهر جان سه تا شون رو براي سحري خورده بود( كه من خيييلي تعجب كردم) ولي من اننننقدر خسته بودم كه حتي نتونستنم سحر بيدار بشم و بي سحري روزه گرفتم حالا هم از حرصم دلم ميخواد همش رو بريزم تو سطل آشغال كه هر دفعه با باز كردن در يخچال چشمم بهشون نيفته....