فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

تولد آقاي مهربونم مبارك...

1393/3/26 2:38
نویسنده : مائده
265 بازدید
اشتراک گذاری

تولد امام عزيزم به طرز عجيبي در دل من شادماني ايجاد كردو تا حدي در بهبود روحيه ام موثر بود

خييييلي ممنونم آقاي مهربونم كه يادت تا اين حد براي ما قوته قلبه......

پنج شنبه شب كه شب نيمه ي شعبان بود از شوهر جان خواستم بريم بيرون ( به بهونه ي خريد) شادي مردم رو از نزديك ببينم و تو جشن شركت كنم

كه البته جشن خاصي كه نبودفقط دو سه تا شربت و شيريني خورديم كه همون هم خيييييييلي چسبيد( دلم ميخواست وقتي رفتم تو خيابون همه جا شلوغ پلوغ باشه و همه تولد آقا رو به هم تبريك بگن ومولودي به پا باشه و خلاصه حس جشن تولد به آدم دست بده) 

جمعه شب خواهر معصومه جونم و همسرشون و طاهاي نازو شيرين زبونم اومدن خونمون و دور همي كلي خوش گذشت( خدا رو شكر)

شنبه هم رفتيم خونه ي مامان باباي آقا امين شوهر خواهرم فاطمه جونم كه بازم خيييلي خوش گذشت و جالبتر اينكه فاطمه يكتا اونجا بساط رقص رو به راه انداخته بود و دو دستي آنچنان ناي ناي ميكرد كه من شاخام داشت در ميومد و هي توضيح ميدادم باور كنيد هييييييچ جا نديده ها خودش اينجوري ميكنه اون بندگان خدا هم كه از ته دلشون به كاراش ميخنديدن ميگفتن كه ميدونيم اين يه مسئله ي فطريه.....

نقلي خانوم اونجا به شددددت عاشق ميوه شده بود و جوري دو دستي ميوه ميخورد  و من هم تو دهنش ميذاشتم كه انگار از قحطي در رفته بود منم همش با خنده ميگفتم تو خونه هم بهش ميوه ميدما 

كلي هم با باباي آقا امين از پشت چادر من دالي بازي كردو خنديد و  خلاصه كللللللللللي دلبري كرد اونشب

 

 

پسندها (1)

نظرات (2)

خاله بگم
26 خرداد 93 7:22
اونشب خیلی خوش گذشت خواهر... ممنون جای ما خالی بوده خونه آقای دکتر.. خیلی دلم میخواست میومدم...
خاله فاطمه
26 خرداد 93 18:37
خواهر دستتون درد نکنه خیلی خیلی خوشحالمون کردین و من کلا عاشق دوستمممم ناجوررررررر