تولد آقاي مهربونم مبارك...
تولد امام عزيزم به طرز عجيبي در دل من شادماني ايجاد كردو تا حدي در بهبود روحيه ام موثر بود
خييييلي ممنونم آقاي مهربونم كه يادت تا اين حد براي ما قوته قلبه......
پنج شنبه شب كه شب نيمه ي شعبان بود از شوهر جان خواستم بريم بيرون ( به بهونه ي خريد) شادي مردم رو از نزديك ببينم و تو جشن شركت كنم
كه البته جشن خاصي كه نبودفقط دو سه تا شربت و شيريني خورديم كه همون هم خيييييييلي چسبيد( دلم ميخواست وقتي رفتم تو خيابون همه جا شلوغ پلوغ باشه و همه تولد آقا رو به هم تبريك بگن ومولودي به پا باشه و خلاصه حس جشن تولد به آدم دست بده)
جمعه شب خواهر معصومه جونم و همسرشون و طاهاي نازو شيرين زبونم اومدن خونمون و دور همي كلي خوش گذشت( خدا رو شكر)
شنبه هم رفتيم خونه ي مامان باباي آقا امين شوهر خواهرم فاطمه جونم كه بازم خيييلي خوش گذشت و جالبتر اينكه فاطمه يكتا اونجا بساط رقص رو به راه انداخته بود و دو دستي آنچنان ناي ناي ميكرد كه من شاخام داشت در ميومد و هي توضيح ميدادم باور كنيد هييييييچ جا نديده ها خودش اينجوري ميكنه اون بندگان خدا هم كه از ته دلشون به كاراش ميخنديدن ميگفتن كه ميدونيم اين يه مسئله ي فطريه.....
نقلي خانوم اونجا به شددددت عاشق ميوه شده بود و جوري دو دستي ميوه ميخورد و من هم تو دهنش ميذاشتم كه انگار از قحطي در رفته بود منم همش با خنده ميگفتم تو خونه هم بهش ميوه ميدما
كلي هم با باباي آقا امين از پشت چادر من دالي بازي كردو خنديد و خلاصه كللللللللللي دلبري كرد اونشب