تولد تولد تولدم مبارک
روز ۱۷ خرداد ما هنوز اصفهان بودیم ومن صبح که از خواب بیدار شدم دیدم مادر شوهر جان دارن کیک میپزن و حدس زدم که شاید برای تولد من باشه(آخه همینجوری هم یه وقتایی کیک درست میکنن)
شب بعد از شام رفته بودم واحد خودمون که نماز بخونم بعد از نماز شروع کردم به یه کم تمیز کاری که بهم زنگ زذن و گفتن که بیا فاطمه یکتا داره گریه میکنه ولی هیچ صدای گریه ای هم نمیومد
وقتی رفتم و در خونه رو باز کردم شوهر جان یه کیکی که شمع روش بود آورد و همه که شامل مادر شوهر و پدر شوهر و سعید و فراز(جاریا نبودن) گفتن
هووووووووووووورا توللللدت مباااااااااااااااارک
خدا رو شکر که یادشون بود
البته تولدم رو یه روز زودتر گرفتن چون ما فردا صبح زود پا شدیم و اومدیم تهران
روز تولدم تا رسیدم حونه . مامانم خبر نگران کننده ای رو بهم داد که سریع پا شدم رفتم خونه ی مامانینا و خدا رو شکر تا شب نگرانی برطرف شد و به خیر گذشت
امروز هم کلاس ایروبیک داشتم که هی داره سختتر میشه و دیگه جونم داشت از تو حلقم سر کلاس در میومد
کلی هم نکات در مورد لاغری آموختم و سعی میکنم که کمی رعایت کنم(تو کلاس من از همه چاق ترم)
شب هم به مناسبت تولدم که البته دبروز بود شوهر جان به صرف شام من رو به بیرون دعوت کرد و من هم در راستای توصیه های کلاس ورزشم از شوهر جان خواستم که به رستوران همیشگی که فست فودیه نریم و رفتیم یه رستوران دریایی که غذاهای سالم تر داشته باشه و خدا رو شکر خوش گذشت
خواهر معصومم بهم گفت که این پسر کوچولویی که عکسش بالای وبلاگمه خییلی شبه طاهاست
راست میگه خیییییییلی شبیهشه
طاها عشق نازم یه شعر جدید یاد گرفت وخیییلی قشنگ میخوندش(کوچولو کجا میری خونه ی مادر بزرگ بخورم پفک نمکی چاق بشم چله بشم بعد میام تو منو بخور)
نمیدونم واقعا نمیدونم چرا وقتی میاییم تهران مخصوصا خونه ی مانمینا فاطمه یکتا به یه شلغم تبدیل میشه و دیگه هیییییییچی نمیگه...
اینم از عکسای سفر به مریوان با کمی تاخیر
شب اول کنا محوطه ی کنا دریاچه
روی قاثق پدالیه قو شکل روی دریاچه
صبح روز دوم در کنار تالاب زریوار
نقلی در غار علیصدر بر روی قایق
بچم اینجا تب داشت
شب تولد مامان جونم در خانه ی مامانمینا با طاهای نازم