فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

واکسن۶ماهگی

یعنی من حاضرم ۴تا سوزن لحاف دوزی زهر آگین به من بزنن ولی به فاطمه یکتا واکسن نزنن!!! معمولا شبایی که فرداش واکسن داره با استرس میخوابم وکلا همش در تب و تاب و اضطرابم. ولی خداروشکر بچم خوب بود(بسکه از ترس خودم هی استامینوفن بهش دادم) آخه تو بهداشت هم خیلی ترسوندنم  گفتن واکسن ۶ ماهگی سخته و بچه از ۲روز تا ۱هفته تب میکنه. جیگرم برید منم مسافرم.امروز خیلی کار داشتم ولی خدا رو شکر همشون انجام شد و فردا به امید خدا راهی هستیم. خدایا کمکم کن تو این سفر شوهر جان رو اذیت نکنم و تمرینات زندگی مثل عسل رو رو به خوبی اجرا کنم. یه خبر خوب هم بهم رسید خواهرم زنگ زد وگفت که خونواده ی شوهرش برای عقد عمو سعید میان. و م...
8 بهمن 1392

من عزیز!!!

امروز یه کار خوب کردم که خودم خیلی راضیم . ۸۴ تا عکس از فاطمه یکتا چاپ کردم و گذاشتم تو آلبومش. خیلی کیف داد. خونه ی مامانینا بودم ومعصومه خواهر هم از سر کار  اومد و مثل همیشه کوله باری از مطالب جدید و آموزنده داشت. میگما من ومعصومه خواهریم ولی چرا اینقدررررر متفاوت!!!!! خدا سر معصومه خیلی وقت گذاشته. مرتبا به دنبال یادگیری مطالب جدیده از در جا زدن متنفره سحر خیزه به فکر سلامتیشه به دنبال بهبود زندگیش در هر دو دنیاس و..... و خلاصه خیییییییلی باحاله مثل این فرشته هه و اما بشنوید از من...... همش به خودم خوش میگذرونم اصلا حاضر نیستم خبر ها و فیلم ها وشعرای غم انگیز گوش بدم و ببینم که یه وقت خدایی نکرده خا...
7 بهمن 1392

بخواب دخترم!!!

آآآخیییییییییش بالاخره فاطمه یکتا خوابید!!!!!! چند روزیه که تا میتونه برای خوابیدن مقاومت میکنه! نمیدونم چرا وقتی بچه ها خوابشون میاد به جای اینکه بخوابن نق میزنن و گریه میکنن.خوابیدن که خیلی راحتتره. امروز داشتم به بچه گی های خودم فکر میکردم. چهقر بهمون خوش میگذشت من صبح تا شب با معصومه فاطمه بازی میکردم و معصومه سر گروه تیم سه نفره ی ما بود ما هم از جون و دل به حرفش گوش میدادیم. همش بازی بازی بازی.... انقدر با خواهرام بودم که واقعا خاطره ی زیادی از مامانم ندارم ستاره اسم عروسکم بود که عاشقانه دوسش داشتم.اتفاقا خیلی خیلی شبیه  همین خاله ستاره ی خودمون بود یعنی اگر ستاره بزرگ میشد مطمئنم شبیه خاله ستاره میشد. نمیت...
6 بهمن 1392

دندونپزشکی

امروز ساعت٨ صبح فاطمه یکتا رو گذاشتم خونه ی مامانم ورفتم دندون پزشکی بهم گفت که وضعیتت اورژانسیه و هر ٤ تا دندون عقلت رو باید بکشی منم با خوشحالی واسه ی ٢شنبه وقت گرفتم ولی بعدش یادم اومد که ای بابا جمعه عقد عمو سعیده و من باید با صورت نصفه ورم کرده برم جشن .دقیقا همین شکلی امیدوارم که تا اون روز ورمش بره دوستان کسی جراحی دندون کرده؟تا چند روز ورم داره؟ آخه به زور وقت گرفتم.نمیتونم کنسلش کنم. خالمم ظهر اومد پیشم که فاطمه یکتا رو ببینه منم همه لباسایی رو که واسه عقد سعید و عید و... خریدم جلوش پوشیدم(این اخلاقم از بچه گیم بهم مونده همیشه لباس عیدامو قبل از عید هر کی می اومد خونمون بدو بدو نشونش میدادم و تا عید صبر نمیکردم ) خاله ...
4 بهمن 1392

مهمونی دوستانه

امشب رفتیم خونه آقا حامد و معصومه جون که آقا حامد هم اتاقی قدیم محمد امین بودن. خیلی بهمون خوش گذشت و من با معصومه که صمیمی و مهربونه کلی حرف زدم.من عااااااااااااااشق مهمونی ام فاطمه یکتا هم یه عالمه خندید و همکاری کرد(بر عکس دیشب که تو آتلیه یه ریز گریه کرد) چند تا عکس جدید از فاطمه یکتا میزارم واسه خاله جونا: اینجا داره با خوشحالی فرنی میخوره. آدم جیگرش حال میاد وقتی بچش غذا میخوره خدایا شکر گفتم خیلی ناز میخوابه اینم نقلی سوار بر روروکی که داداش طاها جونش بهش داده!!!!! مرسی داداش طاها اینم از بابای فاطمه یکتا که وقتی از سر کار میاد سرش رو میزاره رو پای دخترش و خستگیش رو در میکنه!!!!!!!!!!! دخمل لوس باباییی...
4 بهمن 1392

عاشقانه هایم با طاها

طاها ی من تو یک روز قشنگ بهاری که همه ی خیابونای شهر پر از گل های قرمز و زرد بودن مثل یک گل خوشگل آروم و بی صدا بدون هیچ آزار و اذیتی باز شد و رنگ و بوی تازه ای به خونوادمون داد امروز دقیقا یک سال و نه ماهشه و هنوز هم آروم و مهربونه. طاها همون پسریه که وقتی خبر به وجود اومدنش رو فهمیدم از خوشحالی گریه کردم طاها همون پسریه که وقتی به دنیا اومد توی لابی بیمارستان همینجوری اشک میریختم و برای دیدنش لحظه شماری میکردم  همونی که به عشق دیدنش میرفتم خونه ی مامانم و اگر نمی اومد اشکم در می اومد همونی که توی تمام شعرای عاشقونه یه طاها میزاشتم به عشقش میخوندمشون همون پسری که برام مهم نبود که خوشگله یا زشت تپله یا لاغر خوش اخلاقه یا...
4 بهمن 1392

تپلوها

امروز اومدم خونه ی مامان جون اینا بابا جون اومد دنبالم. کلا خونه ی مامان جون اینا رو خیلی دوست دارم خب بالاخره خونه ی مامان بابامه دیگه!!!!! میخورم و میخوابم وبا مامان جونم حرف میزنم فاطمه یکتا رو هم مامان بابام با عشق برام نگه میدارن. تازه فاطمه یکتا هم عاشق اینجاس وقتی میاییم اینجا آروم و خوبه.طاها جونمم که عشق منه و همش میخنده و بازی میکنه. معصومه هم از سر کار میاد اینجا و کلی با هم میحرفیم و حال میکنیم خدایا واقعا ازت ممنونم که بهم ۲تا خواهر دادی.امروز میخوام لباسایی که واسه  عقد عموسعید خریدم بپوشم تا خاله و مامان جون نظر بدن که کدوم بهتره یکیش کوتاهه و یکیش بلنده و هر دو تاش مشکی هستن.مشکی میپوشم که بلکه لاغر نشونم بده ای...
4 بهمن 1392

هوووووورااااااا وبلاگ دار شدم!!!!

حتما هر کی تیتر رو بخونه میگه : اخییی!!!! چه ندید بدیده. خواننده ی گرامی درست  گفتی واقعا فکرشو نمیکردم که وبلاگ داشتن انقدر راحت باشه. الان ساعت ۳.۳۰  نصفه شبه و من خوشحال و هیجان زده دارم تایپ میکنم(تایپ کردنم آخه بلد نیستم) و این رو مدیون مریم گلی دوست عزیز و دوست داشتنیمم. فاطمه یکتا و محمد امینم خوابن.... واااای قربونت برم مادر چی شد که تو انقده ناز شدی آخه نمیدونی که چه جوری خوابیده یه پا از پتو بیرون لپ سمت چپ رو تشک و دستاش باز دو طرفش اینجوری که میخوابه من وباباش باید بریم لبه های تخت خودمون رو جا بدیم آخه وسطمون میخوابه وایییی خدایا ممنون ممنون ممنون دیگه برم بخوابم بقیش فردا ولی قبلش یه هورای دیگه&nbs...
1 بهمن 1392