تپلوها
امروز اومدم خونه ی مامان جون اینا بابا جون اومد دنبالم.
کلا خونه ی مامان جون اینا رو خیلی دوست دارم خب بالاخره خونه ی مامان بابامه دیگه!!!!!
میخورم و میخوابم وبا مامان جونم حرف میزنم فاطمه یکتا رو هم مامان بابام با عشق برام نگه میدارن.
تازه فاطمه یکتا هم عاشق اینجاس وقتی میاییم اینجا آروم و خوبه.طاها جونمم که عشق منه و همش میخنده و بازی میکنه.
معصومه هم از سر کار میاد اینجا و کلی با هم میحرفیم و حال میکنیم خدایا واقعا ازت ممنونم که بهم ۲تا خواهر دادی.امروز میخوام لباسایی که واسه عقد عموسعید خریدم بپوشم تا خاله و مامان جون نظر بدن که کدوم بهتره یکیش کوتاهه و یکیش بلنده و هر دو تاش مشکی هستن.مشکی میپوشم که بلکه لاغر نشونم بده این روزا کسی نیست که به من و محمد امین جونم نگه کپل شدیداااااااا بعدش هم بهمون میخندن وما هم برای اینکه ضایع نشیم همراهی کرده و باهاشون میخندیم.
تو آتلیه عکاس که عکاس عقدمون هم بود وقتی من بهش گفتم که مواطب باش چاق نیفتم سرش رو از پشت دوربین دراورد بیرون و گفت خب چاقی دیگه چاق!!!!!!!
هر دو تاتون خیلی چاق شدید!!!!!!
منم اصلا به روی خودم نیاوردمو وقتی برگشتیم یه هات چیپس خوشمزه واسه شام درست کردم(ای ول به خودم واسه این همه اعتماد به نفس!!!!
اون روز که رفته بودیم خرید تواتاق پرو داشتم لباس میپوشیدم که یه خانمی بهم گفت آخی چند ماهته؟منم با خنده بهش گفتم بچم به دنیا اومده۵ ماهشه!وااای یه جوری نگام کرد و ابروهاشو کشید تو هم که انگار جزام دارم!
یعنی چاقی در حد جزامه واقعا؟؟
هر چی باشه من کم نمیارم هنوزم خوشگل و جوونم هزار ماشالا(یکم از خودم تعریف کنم)
فاطمه یکتا امروز صبح خیلی بامزه تو خواب حرف زد.
دندونم درد گرفته والان دارم این مطالب رو با درد مینویسم کلی هم سر کننده زدم روش فردا صبح میخوام برم دکتر فاطمه یکتا رو ه میزارم پیش مامانمینا(خدا حفظشون کنه)
شوهر جان وقتی فهمید صبح باید بریم دندون پزشکی حالش گرفته شد.این روزا خیلی سرش شلوغه.
خدا جونم به شوهر جان کمک کن