فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

شست خوشمزه ی من...

عزیییییزم خیلی خوشگل شستشو میخوره باباش میگفت کثیفه و از دهنش در می اورد ولی من خوشم میومد و میگفتم چی کارش داری بزار بخوره. در اینجا در حال تلاش برای خوردنه!!! دو دستی گرفتتش که بکندش تو دهنش!!! و در اینجا هم بالاخره موفق میشه بگیره و بخوردش. نوش جانت عزیزکم!!! وای بده منم بخورم همشو نخوری!!!!   اینجا هم خوشحال رو شکم باباش نشسته و کیف میکنه.   اینجا هم نقل بودنش رو به نمایش گذاشته!!! آخه تو چگده گشنگی خوشگل من خوشگل من چگده گشنگی از همه رنگی بچه ی گشنگم لپتو بکشم ...
20 بهمن 1392

آرزوهای مامان مائده

برقا رفت!!!!!!!!!! منم داشتم یه فیلم جیم عشقولانه که مال دهه ی فجر بود میدیدم ربطش هم به دهه ی فجر این بود که پسره که عاشق بود یه مبارز انقلابی بود. همش با دختره حرف میزدن و میخندیدن و ... جشم تو جشم و ... اونم جلوی داداش دختره!!!!!!!! تازه دختره چادری هم بود معمولا تو این فیلما از چادر به عنوان ابزاری برای عشوه گری بیشتر استفاده میشه!!!!!!! واقعا قدیما انقد رااااااااحت و به قول خودمون اپن  مایند بودن!!!!!!! همون بهتر که برقا رفت. منم رفتم که یه چایی بزارم دیدم چایساز کار نمیکنه اومدم آب بخورم دیدم آب سرد کنه یخچال کار نمیکنه کتری جاهازمو پیدا کردم چایی بزارم دیدم فندک گاز کار نمیکنه اومدم تو اتاق دیدم بخاری ب...
19 بهمن 1392

عکس 6 در 4 نقلی!!!

صبح نقلی با گریه و بی تابی از خواب بیدار شد. بچم سرما خورده سریع لباس پوشیدیم که ببریمش دکتر گفتیم تو راه بریم عکس گذر نامش رو هم بگیریم.(به امید خدا برا مکمون میخواییم) با چشمای قرمز سرما خورده نمیدونم چرا فکر میکردم که لباسش حتما حتما حتما باید سفید باشه. شوهر جان طفلی رو با بچه مریض ٢٠ دقیقه در پاساژ نگه داشتم و رفتم لباس سفید بخرم. بالخره گیر اوردم یه لباس نارنجی خوشگلم به چشم خورد اونم خریدم. بعد که رفتیم آتلیه عکاس گفت که نباید لباسش سفید باشه!!! من هم نمیدونم چرا یهو وحشت زده و نگران از آتلیه پریدم بیرون از این و اون میپرسیدم که ببخشید این ورا لباس بچه فروشی هست. آخه من به جز لباس سفید برا این بچه لباس نیاوردم.(ع...
19 بهمن 1392

مهمونی خودمونی!!!

امروز ظهر مامانینا و خاله و مامان بزرگ اومدن پیشمون.  خییییلی خوش گذشت. یه کله پاچه مشتی بار گذاشته بودم که دور همی خیلی چسبید. اصلا این غذاها دور همی میچسبن. البته خواهر جونیا نبودن وجاشون خییلی خالی بود. کلا من عاااااشق مهمونییم.   شب به فاطمه یکتا قطره آهن و مولتی ویتامین دادم. معمولا بعدش آب میدم که فاطمه یکتا زد و آب رو رو فرش نازنین  پذیراییمون چپ کرد. من:واااای شوهر جان:چی شده؟ من:هیچیی. آب ریخت رو فرش. بعد اومدم قطره مولتی ویتامین بدم که چند قطرش ریخت رو فرش. من:واااااااااای شوهر جان :چی شده؟ من:یکم قطره ریخت رو فرش شوهر جان:خب یه چیز بزار زیرش من :نمی خواد .وااااااااااااااااااااااییی...
18 بهمن 1392

مسمومیت

مادر فدات بشه الهی چرا مسموم شدی ؟؟؟ یعنی فقط ۱ روز تونستم مامان خوبی باشم. از ظهر که بردمش حموم گریه میکرد و بی تاب بود من هم فکر کردم شکمش سرما خورده و محل ندادم. ولی عصری بدتر شد. با پدر شوهر جان تماس گرفتیم که گفت این علاءم مسمومیته ببینید چی خورده؟؟ که یهو یادم اومد قبل از حموم بهش سوپ مونده ی دیروز رو دادم. دوستان هییییچ وقت اشتباه من رو نکنید و غذای مونده به بچه ندید. مرتبا بهش شیر دادم و خدارو هزار مرتبه شکر الان بهتره. خدا همه مریضا رو شفا بده. ...
17 بهمن 1392

مامان خوبی شدم!!!!!!!

بالاخره امروز مامان خوبی شدم و ازخودم راضی ام 6 روزه که از 6 ماهگیه نقلی میگذره و هنوز به بچم یه غذای درست و حسابی نداده بودم. تا اینکه امروز واسش سوپ مرغ و عصاره ی گوشت درست کردم  هر وقت هم که  شیر خواست بهش دادم و بی خیالی نکردم. قطره ی آهن و مولتی ویتامین هم برای اولین بار دادم. آب جوشیده هم ریختم تو شیشه بهش دادم که البته بیشتر باشیشه بازی میکنه. این شکلی: خیلی بامزه شده وقتی میرم بالای رورواکش دستش رو باز میکنه به طرف بالا بعد بالا پایین میپره که بغلش کنم. باباش که از سر کار میاد اولش کلی خوشحالی میکنه و بالا پایین میپره و ذوق میزنه. اگر همون لحظه بغلش نکنه میزنه زیر گریه اون بنده خدا هم میخواد اول دس...
16 بهمن 1392

عقد عمو سعید

فاطمه و آقا امین جمعه صبح رسیدن و حسابی ذوق زدمون کردن. بالاخره جشن عقد عمو سعید به خوبی برگزار شد. فاطمه یکتا هم خیلی همکاری کرد فقط یه زره یه وقتایی غریبی کرد. انتظار داشتم از اول تا آخر مهمونی یکریز گریه کنه!!!!!ااینم از فاطمه یکتا با لباس جشن: به در خواست خاله معصومه جون. شنبه هم با خاله فاطمه وعمو امین رفتیم گشت و تفریح و بعد از یه تصادف هیجان انگیز که آخرش هم طرف مقصر شناخته شد و کلی کیف کردیم. البته ماشین خسارت دید و خب میدان زیبای نقش جهان هم نتونستیم بریم. ولی با خاله فاطمه همه چی حتی تصادف هم خوش میگذره. خدایا شکرت. بعد تصادف رفتیم تله کابین کوه صفه اصفهان و علاوه بر اینکه یخخخخخخخخخخ زدیم خییییییلی هم بهمون ...
14 بهمن 1392

سپاسگزارم...

روزایی که اصفهانیم روزای پر کار و با برکتی هستن. امروز هم روز خوبی بود. خدارو شکر. صبح یه خبری بهم رسید که هنوز تو شوکم. واقعا سورپرایز شدم. شوهر جان پای کامپیوتر نشسته بود ! با صدای بلند کد ملیشو از رو کامپیوتر خوند یهو چشاش قرمز شد شوهر جان: اسممون دراومده من: تو چی؟؟؟چی شده؟؟؟ شوهر جان:تو قرعه کشی مکه بنیاد ملی نخبگان!!!!!!!!!! من:......یعنی چی ؟.....اصلا کی ثبت نام کردی؟کی میبرن؟ شوهر جان:همین ۲ هفته پیش یهویی دیدمش ثبت نام کردم.انشا... اواسط فروردین میبرن. من: دقیقا همینجوری اونم با صدای بلند!!! کلا عادت دارم که تمام احساساتم رو با گریه ابراز میکنم. خدایا خیییییلی ممنونم. انشا... که مشکلی پیش نیاد و بری...
10 بهمن 1392

و اما در اصفهان......

ظهر خدارو شکر رسیدیم اصفهان. فاطمه یکتا هم کلی از دیدن مامان جون وباباجونش خوشحال شده بود و باهاشون بازی میکرد که وسط این بازی ها و خنده ها باباجون گفت که این بچه تب داره و خیلی داغه!!!!!! ۳۸.۵ درجه تب داشت و من نفهمیده بودم همینجوری از دماغش آب می اومد وعطسه میکرد. من فکر کردم سرما خورده ولی جاری گفت که عکس العملش نسبت به واکسنه و طبیعیه. تقصیر خودم بود زود استامینوفن رو قطع کردم .دیشب به هوای اینکه حالش خوب شده دیگه بهش ندادم. دوستان اشتباه من رو نکنید !!!! وحتی اگر دیدید که بچه حالش خوبه خوبه بازم حداقل تا یه روز قطره رو بدید. خدارو شکر تا عصری حالش بهتر شد و رفتیم مهمونی خونه ی مادر بزرگ جاری جدید. من خییییلی تیپ زدم ...
9 بهمن 1392