و اما در اصفهان......
ظهر خدارو شکر رسیدیم اصفهان.
فاطمه یکتا هم کلی از دیدن مامان جون وباباجونش خوشحال شده بود و باهاشون بازی میکرد
که وسط این بازی ها و خنده ها
باباجون گفت که این بچه تب داره و خیلی داغه!!!!!!
۳۸.۵ درجه تب داشت و من نفهمیده بودم همینجوری از دماغش آب می اومد وعطسه میکرد.
من فکر کردم سرما خورده ولی جاری گفت که عکس العملش نسبت به واکسنه و طبیعیه.
تقصیر خودم بود زود استامینوفن رو قطع کردم .دیشب به هوای اینکه حالش خوب شده دیگه بهش ندادم.
دوستان اشتباه من رو نکنید !!!!
وحتی اگر دیدید که بچه حالش خوبه خوبه بازم حداقل تا یه روز قطره رو بدید.
خدارو شکر تا عصری حالش بهتر شد و رفتیم مهمونی خونه ی مادر بزرگ جاری جدید.
من خییییلی تیپ زدم و برای تکامل تیپم کفش پاشنه ۱۰ سانتی پوشیدم.
از در ماشین تا دم درشون نزدیک بود چند بار با مغز بیفتم تو خاکا
آخه منو چه به این قرتی بازیاااا
موقع رفتن هم با همون روفرشیایی که پام بود اومدم بیرون وجلوی تمام اون مهمونای غریبه کفشامو
گذاشتم تو کیسه پلاستیک و گرفتمشون دستم
همه با تعجب به کفشای تو دستم نگاه میکردن!
تا من باشم از این کارا نکنم
فاطمه یکتا تو مهمونی برای اولین بار سینه خیز شاید ۴ یا ۵ سانتیمتر جلو رفت
و من و مادر شوهر جان کلی ذوق کردیم.
راستی بچه ی جاری خیییییلی بامزس!!!
خدا حفظش کنه.