سپاسگزارم...
روزایی که اصفهانیم روزای پر کار و با برکتی هستن.
امروز هم روز خوبی بود.
خدارو شکر.
صبح یه خبری بهم رسید که هنوز تو شوکم.
واقعا سورپرایز شدم.
شوهر جان پای کامپیوتر نشسته بود !
با صدای بلند کد ملیشو از رو کامپیوتر خوند
یهو چشاش قرمز شد
شوهر جان: اسممون دراومده
من: تو چی؟؟؟چی شده؟؟؟
شوهر جان:تو قرعه کشی مکه بنیاد ملی نخبگان!!!!!!!!!!
من:......یعنی چی ؟.....اصلا کی ثبت نام کردی؟کی میبرن؟
شوهر جان:همین ۲ هفته پیش یهویی دیدمش ثبت نام کردم.انشا... اواسط فروردین میبرن.
من:دقیقا همینجوری اونم با صدای بلند!!!
کلا عادت دارم که تمام احساساتم رو با گریه ابراز میکنم.
خدایا خیییییلی ممنونم.
انشا... که مشکلی پیش نیاد و بریم.
دوستان التماس دعا دارم.
البته عصرش یه خبری بهم رسید که حالم گرفته شد و برای اون هم
هییییییچ کدوم از اعضای خونوادم برای جشن برادر شوهرم نمیان.
خییییلی بد شد
عصری ناراحت و گریون رفتیم خرید.
توی مغازه آقای فروشنده انقدر شوخی کرد که کلی خندیدم.
و بعد با خودم گفتم که خندیدن چه کیفی داره!!!
پس چرا تا میشه خندید گریه کرد؟
تازه با گریه کردن من که چیزی عوض نمیشه ( سعی کردم خونوادم رو درک کنم)
شوهر جان هم از اینکه من دوباره شاد شدم خیلی خوشحال شد.
فاطمه یکتا رو هم گذاشته بودم پیش مامان جونش
به طرز عجیبی عاااااشق مامان جونشه و
وقتی میبیتدش انقدر ذوق میکنه و دست و پا میزنه که من از تعجب چشام گرد میشه.
آخه حتی واسه من وباباش هم این کارار و نمیکنه.
البته ناگفته نماند که مامان جون هم این کارارو میکنه(ذوق و خنده و ...)
اما بچم همچنان خیلی رو به راه نیست
عطسه و آب ریزش بینی داره
الانم که پیشم خوابیده خر و پف میکنه(اولین خر و پف زندگیش)
امروز فهمیدم که طاها جونم همش اسم من و فاطمه یکتا رو با خودش میگه!!!!
قربونت برم خاله
دلم برات تنگ شده عزیزم