فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

هفته هاي شلوغ

سفر دبيمون خيلي خوش گذشت... هتلمون عالي بود، پرواز عالي بود، همه چيز سر وقت و مطابق با برنامه پيش رفت.... روز اول رفتيم دور و بر هتلمون رو گشتيم، خيابوناي شلوغ ادماي رنگارنگ، يكي از جاذبه هاي سفر آدماي اونجا بودن از هر نژادي و هر رنگي و هر قاره اي و هرلباسي.... مكه هم آدما با هم متفاوت بودن ولي نه اينقدر زياد.. يه عالمه مال گردي كرديم و جاهاي ديدني رو تا تونستيم رفتيم خدارو شكر همه چيز خوب بود جمعه از سفر برگشتيم و من شنبه وقت عمل داشتم شنبه صبح خسته و كوفته از سفر رفتم اتق عمل عمل راحت بود ولي بعدش سخت بود يعني از تصور من خيييلي بدتر بود چشمام شدييييدا ميسوخت،ميسوختاااااااااا اين روند سه چهار روزي طول ...
14 آبان 1394

سورپرايز شوهر جان

بالاخره بعد از ده سال عينك زدن و عينكي بودن زماني رسيد كه ميتونم چشمام رو عمل كنم  يعني شمارشون ثابت شده بچه شير ده هم ندارمو.... رفتم بيمارستان نور پيش دوست قديميمون طاهره  كه از اپتمتراي بيمارستانه و براي عمل چشمام وقت گرفتم همه چيز خيلي عالي بود  عملم روز شنبه بود چهارشنبه همسر زنگ زد و گفت كه همل رو بنداز عقب چون من كار دارم و نميتونم همراهت بيام بيمارستان خيلي ناراحت شدم گفتم نميخواد بيايي و تنها ميرم فهميد ناراحت شدم گفت راستش براي گرفتن ويزاي تايوان دارم ميرم دبي گفتم خب برو منم ميرم بيمارستان چشمم رو عمل ميكنم گفت آخه ميخوام تو و فاطمه يكتا رو هم با خودم ببرم، چند روزي بريم تفريح..... ...
19 مهر 1394

مترو

یه جلسه ی کاری اونسر شهر داشتم مولوی. با یچه ها ساعت ده مرکز قرار گذاشته بودیم که با هم بریم. صبح پا شدم و دیدم که ای وااااای ساعت دهه زنگ زدم به مامان اینا که بیان فاطمه یکتا رو ببرن خودمم به سرعت نور آماده شدم و رفتم... مترو سواری بعد از سه سال واااقعا هیجان انگیز بود دلم میخواست از تمام خانومای دست فروش خرید کنم تو روی همه میخندیدم و همه چیز عالی بود جلسه هم در کل خوب بود و من کلی حرف زدم بیشتر از بقیه خخخخخ چهار شنبه شب عید قربان با شوهر جان رفتیم بیرون و عیدی های زیبایی خریده شد( از طرف شوهر جان به من) غافل از اتفاق بدی که در راه بود فردا صبح زود رفتیم اصفهان و عید رو به همه تبریک گفتیم عصر اون روز خبر ف...
6 مهر 1394

مستقل شدن جای خواب

یه شب که من پای دفتر و کتاب و لپ تاپم بودم  ساعت دو نیمه شب بود و فاطمه یکتا هنوز نخوبیده بود بهش گفتم برو پیش بابا بخواب گفت:نه میخوام اینجا بخوابم و همونجا توی حال تا صبح خوابید شب بعدش هم حاضر نشد بیاد رو تخت پیش من بخوابه و تو اتاق خودش خوابید و اینگونه بود که دختر خانوم ما مستقل شد و الان شبا تو اتاق خودش میخوابه..... جدا کردنش به نظرم انقدر سخت بود که همش داشتم ازش فرار میکردم ولی حالا خیلی شیک شبا تو اتاق خودش می خوابه دخترم کار عجیبی میکنه هر روز بی دلیل و وسط بازیش شروع میکنه به سینه زدن و میخونه حسین جونم.حسین جونم این حرکت برای من عجیبه چون ما هییت نمیریم و تلویزیون هم معمولا خاموشه اگر هم ...
27 شهريور 1394

روز ازدواج

چند روز پیش یه پیام برام اومد سه شنبه ۲۴ شهریور ماه روز ازدواج حضرت زهرا(ع) و حضرت علی (ع) است و در تقویم این روز روز ازدواج نامگذاری شده.... چه باحال مگه روز ازدواج هم داریم؟؟؟؟؟؟ خب چه روزی از این بهتر تصمیماتی که با خودم گرفتم: کیک میپزم قرمه سبزی(غذای مورد علاقه شوهر جان)میپزم سالاد میوه و شیر موز درست میکنم یه ریش تراش برقی اینترنتی میخرم(به عنوان کادو) لباس نو میپوشم و موهام رو سشوار میکنم و...... خلاصه خودم رو واسه ی یه جشن خونگیه باحال که شوهر جان هم هیچ اطلاعی ازش نداره آماده میکنم.... دوشنبه رفتم سر کار و یه پروژه سنگین بهم دادن  از سر کار که برگشتم سریعا یه ریش تراش اینترنتی خریدم فرد...
27 شهريور 1394

تولد سورپرایزی شوهر جان

  شوهر جان سخخختتتت کار میکنه.... کار کار کا و فقط کار..... شب ها از خستگی بعد از خوردن شام کاملا بی هوش میشه و میخوابه و این منم که نظاره گر این همه تلاش و خستگی هستم و به چهره ای خسته با چشمان بسته خیره خیره نگاه میکنم یه شب که داشتم به چهره ی خستهی شوهر جان نگاه میکردم تصمیم گرفتم کاری بکنم کاری برای رفع خستگی شوهر جان یه شوک یا شاید یه سورپرایز...چیزی که حال و هواش رو عوض کنه چیزی به تولدش نمونده بود نیمه های شب بودفکری به ذهنم رسید هیچ چیز به اندازه دیدن پدر و مادر و خونواده ای که ازت دورن و هر چند ماه یکبار میبینیشون نمیتونه خوشحالت کنه... خودش بود .....بهترین سورپرایز برای شوهر جان دید...
20 شهريور 1394

خدايا شكرت

خدايا شكرت... اين جمله اي بود كه امشب قبل از خواب دخترم گفت و من رو حيرت زده كرد... دستاي كوچيكش رو به حالت قنوت رو به آسمون گرفت و اسم همه عزيزانش رو گفت و بعدش گفت خدايا شكرت... گفت: طاخا،ني ني ياس، مامان جون، بابا جون، مهدي، مامان، بابا،مصونه،خاطايه( خاله فاطمه)، دايي..... شكرت واي خدا باورم نميشد دختر كوچيكم خدارو به خاطر داشتن عزيزانش شكر كرد البته من قبلا يه بار باهاش صحبت كرده بودم و گفته بودم كه دختر گلم بايد به خاطر داشتن زندگي خوب و مامان و بابات خدارو شكر كني ولي اصلا فكر نميكردم كه بفهمه و اين كار حيرت انگيز رو انجام بده... خيلي خانوم و مهربونه دخترم و شخصيتش روز به روز داره شكل ميگيره و كم كم دارم تشخيص ...
2 شهريور 1394