مترو
یه جلسه ی کاری اونسر شهر داشتم
مولوی. با یچه ها ساعت ده مرکز قرار گذاشته بودیم که با هم بریم.
صبح پا شدم و دیدم که ای وااااای ساعت دهه زنگ زدم به مامان اینا که بیان فاطمه یکتا رو ببرن خودمم به سرعت نور آماده شدم و رفتم...
مترو سواری بعد از سه سال واااقعا هیجان انگیز بود دلم میخواست از تمام خانومای دست فروش خرید کنم
تو روی همه میخندیدم
و همه چیز عالی بود
جلسه هم در کل خوب بود و من کلی حرف زدم بیشتر از بقیه
خخخخخ
چهار شنبه شب عید قربان با شوهر جان رفتیم بیرون و عیدی های زیبایی خریده شد( از طرف شوهر جان به من)
غافل از اتفاق بدی که در راه بود
فردا صبح زود رفتیم اصفهان و عید رو به همه تبریک گفتیم
عصر اون روز خبر فاجعه منا بهمون رسید و ...
وای خدا هیچی خوشحالم نمیکنه
وحشتناااااکه
این چند روز رو تا میتونستم اشک ریختم برای هم وطنای مظلومم...
شنبه رفتم دندونپزشکی و دو تا دندون خرابم رو درست کردم
یکشنبه به همراه جاری کوچیک به تهران اومدیم....
خدایا شکرت