فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

از پوشك گرفتن

بالاخرا فاطمه يكتا رو از پوشك گرفتم و غول مرحله ي  آخر رو رد كردم فكر ميكردم خيلي سخته ، ولي اينطور نبود خدارو شكر فاطمه يكتا همكاري كرد  تو اين روزاي قشنگ بهاري سعي ميكنيم هر فرصت كوچيكي رو غنيمت بشمريم و بريم پا ك براي پياده روي، پارك جوانمردان وااقعا خوشگله و از قدم زدن توش لذت ميبريم فاطمه يكتا هم واااقعا بزرگ شده، اونروز تو پارك خوش تنهايي رفت توي زمين بازي و شروع كرد به سريره بازي من و محمد امين هم از روي نيمكت تماشاش ميكرديم با بچه هاي ديگه بازي ميكرد و... اونروز عروسكش رو گرفته بغلش ميگه اين تازه بهدنيا اومده براش لباس چون چوني( منظورش چين چيني) دوختم ... عاشق مامانمه... ميگه من فروزان ... بعد...
10 ارديبهشت 1395

زميني شدن آسمان و نوروز ٩٥

لحظه ي سال تحويل امسال عجيب و غريب بود... من و شوهر جان فكر ميكرديم كه سال تحويل ساعت ٨ و نيمه در حاليكه ساعت ٨ بود اين شد كه در لحظه ي سال تحويل من خوشحال و خندان مشغول آماده شدن براي رفتن به واحد مادر شوهر جان اينا بودم و وقتي كه رفتيم طبقه ي بالا منزل مادر شوهر جان اينا ديديم كه سال تحويل شده و همه مشغول روبوسي و تبريك هستن و دير رسيديم.... عيديا رو گرفتيم و عكس گرفتيم و كلي دور هم خوش گذشت تا وقتي كهزنگزدم به معصومه خواهرم و فهميدم كه خيلي ناراحته و علتش هم اين بود كه مامانم آنفولانزاي سختي گرفته بود و نميتونست براي زايمانش به بيمارستان بره... منم خيلي ناراحت شدم.... خلاصه در روز دوم فروردين آسمان خانم عزيزم...
20 فروردين 1395

نقاشي پر معني

فاطمه يكتا خانوم يه نقاشي بامزه روي تخته وايت بوردش كشيد اول خودش رو كشيد بعد من رو يكم دورتر با موهاي بلند كشيد بعد باباش رو نزديك به خودش و بزرگ كشيد ، با يه لب خندون و گفت كه داره ميخنده ولي  لعدش گفت كه باباش خوابه و يه بالش هم كنار سر بابا كشيد از اونجايي كه فاطمه يكتا شوهر جان رو بيشتر در حالت استراحت و شبها موقع خواب ميبينه تصورش از بابا اينه....   ...
26 اسفند 1394

در تب و تاب عيد

روزهاي پاياني سال حال و هوايي دارن كه هيييج وقت تكراري نميشن... شاد و پر كار... زنده و سرحال... خيابوناي شلوغ ، مردم با كيسه هاي خريد... زندگي در جريان،.. درختا شكوفه زده.. نسيم خنك... خلاصه همه چيز عاليه.... اين وسط خريد عيدي يه كيفي داره وصف نشدني... شنبه به مغازه ي اسباب بازي فروشي رفتم و براي همه بجه ها اسباب بازي خريدم يه عااالمه اسباب بازي شد... قرار كذاشتيم  يكشنبه شب خونه ي مامان اينا جمع بشيم و عيديا رو بديم... چون من عيد رو اصفهان هستم تمام عيديا رو با شوق و ذوق كادو كردم و ربان پيچيدم يكشنبه زودتر رفتم خونه ي مامانم و اتاق مهمان رو براي ورود خواهرم و ني ني تازه كه قراره انشالله د...
26 اسفند 1394

چهارمين سالگرد ازدواج

  چهار سال از زندگي مشترك من و همسر جاانم ميگذره... و من هر سال شروع اين خوشبختي بزرگ رو جشن ميگيرم يه جشن سه نفره... مثل هر سال لباس عروسم رو پوشيدم و تو و تاجم رو گذاشتم .... تن فاطمه يكتا هم لباس عروس پوشوندم بجم انثدر ذوق داشت همش ميگفت مامااان عروس شدي... خوشگل شدي... روصورتت نقاشي كشيدي... به تمام ديواراي خونه ريسه ها قلبي جسبوندم تختمون روبا بادكنكا ي قلبي تزيين كردم يه ميز خوشگل مخصوص سالكرد جيدم و چند تا هم موسيقي زيباي عاشقانه دانلود كردم چند مدل غذا و دسر درست كردم   لحظات زيبايي بود با لباس عروسم تو خونه ميچرخدم و به آهنگا گوش ميكردم.... كه شوهر جان با يه جعبه گل ر...
26 اسفند 1394

موفقيت بزرگ

بعضي اتفاقا انقدرر خوشايندن كه با هيج كلامي نميشه توصيفشون كرد.... و شايد تو زندگي هر كس چند بار بيشتر رخ ندن... من كه دو تاشون رو خوووب به خاطر دارم... و سومي هم هفته ي پيش اتفاق افتاد اون هم موفقيت بزرگ شوهر جان در عرصه ي صنعت و فناوري بود شوهر جان عزيزم كه يه مخترع  بعد از چند سال تلاش و كوشش فراوان كه من فقط چهار سالش رو باهاش همراه بودم و تلاش شبانه روزيش رو ميديدم بالاخره  تا حدي نتيجه ي زحماتش رو ديد و موتور سبكلت برقي كه با تيمش( بچه هاي شركتش) ساخته بود به اميد خدا به توليد انبوه ميرسه و بعدش هم به دست مردم ميرسه.... نميدونم چه جوري  ميتونم اين لطف بزرگي كه خدا در حقمون كرد رو شكر گزار باشم ...
26 اسفند 1394

سوسك كشي

انقدر هفته ها ي نزديك به عيد با سرعت ميگذرن كه حتي خاطراتش تو ذهن نميمونه.... با اينكه هنوز حتي وارد اسفند نشديم ولي با سرعت نور داريم پيش ميريم هفته ي پيش  طي يك عمليات شجاعانه با سوسك كش تار و مار يك عدد سوسك وحشتناك سباه و بزرگ رو كشتم اولش مثل هميشه جيغ زنان فرار كردم و فاطمه بكتا  به بغل رفتم تو اتاق و در رو بستم ساعت ١٢ ظهر بود و تا وقت اومدن شوهر جان به خانه خيلي مونده بود از طرفي فاطمه يكتا ترسيده بود و گفت: مامان بكشش وگرنه مياد و من رو ميخوره... اين جمله خيلي موثر بود.... بچم حق داشت چه كسي به جز مامانش ميتونست نجاتش بده، از طرفي نميتونستم كه تمام روز رو گشنه و تشنه تو اتاق بشينم با بجه  ك...
30 بهمن 1394