فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

غول هاي من

زندگي با سرعت ميگذره ولي من احساس ميكنم كه توقف كردم توي يه زمان توي يه مكان حالا كه كدبانوي يك منزل خصوصي هستم حالا كه ملكه ي قصر خودم هستم احساس ميكنم بايد سرعتم رو بيشتر كنم شايد با سرعت زندگي هماهنگ بشه الان سال هاست كه يك سري كار واجب رو براي خودم به غول هاي بزرگي تبديل كردم و انجامشون ندادم در حاليكه غول ها در ته ته هاي ذهنم غرش ميكنند و مدام خودشون رو به يادم مي آرن.... انقدر از غول ها فراري ام كه الان كه ميخواستم اينجا بنويسمشون بي خيال شدم و گفتم ولش كن.... نميدونم شايد كم كم برم به جنگشون و دونه دونه زمين بزنمشون فاطمه يكتا مرتبا ازم درخواست ميكنه كه يه خواهر براش بيارم و هنوز هم درخواست...
8 آبان 1395

مهد قرآن

بالاخره بعد از كلي تحقيق و تفحص دختر خانوم رو كلاس مهد قرآن نوشتم و فردا اولين جلسشه خدا كنه خوشش بياد خيلي بزرگ و خانومه و عاقله واقعا مايه ي افتخاه خيلي به خاطر وجودش خدارو شكر ميكنم همه چيز رو خيلي منطقي قبول ميكنه و دليل همه ي كارهايي رو كه اانجام ميده ميدونه وسايلش رو جمع ميكنه، دستشوييش رو كاملا مستقل شد( يعني خودش ميره و خودش رو ميشوره و مياد) تمام كتاباش رو هم حفظه ديروز كلي كتاب جديد از انتشارات قدياني براش سفارش دادم كم كم دارم به يه بجه ي ديگه فكر ميكنم يه خواهر برا فاطمه يكتا بجه ام خيلي دلش خواهر ميخواد فقط استرس هايي ذهنم رو مشغول كرده... نكنه مثل فاطمه يكتا نشه اصن شايد پسر بش...
27 مهر 1395

تولد سه سالگي فاطمه يكتا و سفر به شمال

از اهواز با يه عالمه خاطرات خوش و قلبي لبريز از محبت و عشق عزيزانم برگشتم  تمام راه به خوبي ها شون و جهره هاي مهربونشون فكر ميكردم خدا حافظي هاي گرم و آغوش هاي صميمي و پر مهر... اي كاش كه همشون براي عروسي ندا بيان تهران تا دوباره ببينمشون صدام گرفته بود خيلي شديد جوري كه كاااااملا تغير كرده بود و از پشت تلفن هيچ كس من رو نميشناخت دو روز بيشتر به تولد فاطمه يكتا نمونده بود و كلي كار داشتم لوس بازي و خستگي سفر و گذاشتم و كنار و دست به كار شدم تميز كاري ، تزيينات ، تهيه ي ليست خريد، درست كردن غذاها و ... به همه ي مهمونا هم دوباره زنگ زدم و خنده دار اينجا بود كه صدام رو نميشناختن و طي صحبت كردن چند بار ا...
5 شهريور 1395

سفر به اهواز

بالخره جا به جا شديم... اسباب كشي سخت بود ولي تموم شد... احساس خوبي دارم يه حس آرامش كم كم دارم تو خونه ي جديد جا مي افتم و بهش علاقه مند ميشم مشكلات كم كم دارن حل ميشن و كفه ترازو به سمت اتفاقات خوب سنگيني ميكنه... ماه رمضون سخت و زيبايي رو پشت سر گذاشتم با يه عالمه حاجت و دعا و. نيايش.... خدايا شكرت به خاطر همه چيز ، اين حس خوب ، اين احساس آرامش داشتن.... زندگي هميشه در جريانه به همراه تمام اتفاقاتش شايد اگه همشون هميشه و هميشه و هميشه باب ميل ما باشن ديگه  قدر روزاي خوب و شيرينمون رو خيلي ندونيم... اين روزا سرم خيلي شلوغ بود خيلي زياد بعد از اسباب كشي رفتيم اصفهان و سه روز را در چادگا...
5 شهريور 1395

شيراز و رمضان ٩٥

شوهر جان گفت كه خيلي خستم خسسسسسته از كار ، درس ، گشتن دنبال خونه و .... بيا بزنيم و بريم مسافرت حالا كجا بريم؟ شيراز.... چه پيشنهاد عالي اي بود  واقعا دستش درد نكنه اين شد كه چهار روز تعطيلا خرداد رو رفتيم سفر ، اول رفتيم اصفهان پيش خانواده ي شوهر جان و از اونجا رفتيم شيراز... خوشا شيراز و وضع بي مثالش زيارت شاهچراغ، حافظ و سعدي... باغ ارم و دروازه قرآن. حمام و بازار وكيل... همه جا قشنگ بود و خدارو شكر خيلي خوش گذشت.... برگشتيم اصفهان ، همون شب مادر شوهر جان برام تولد گرفت و حسابي خوشحالم كرد فرداش اومديم تهران  ماه رمضون شروع شد ماه رمضون زيبا و خاطره انگيزه هيچ وقت تكراري نم...
31 خرداد 1395

عمه هاي عزيزم

هميشه همه ي اتفاقات بد و همه ي اتفافت خوب با هم نمي افتن مثل دو كفه ي ترازو ميمونن، يه وقتايي خوشيا بيشتره ناراحتيا كمتر يه وقتايي مساوي ان و يه وقتايي هم ..... هيييييي.... الان دقيقا نميدونم تو كدوم وضعيتيم.... نميدونم چي شده و چي به صلاحمونه فقط همه چيز رو سپردم  به خدا.... و ميدونم كه انفاقات خوبي افتاد و انشالله كه اتفاقات بهتري هم در راه هستن بي خيال اتفاقاي بد.... بي خيييااااااال.... ولي خيلي همه چيز تو هم تو هم شده واقعا نميدونم كه نذرايي كه كردم هر كدوم برا چه مسئله اي بوده... خونمون ....... ديروز نوشتمشون كه انشالله براي ادا كردنشون بدونم چي به چيه.... نيمه ي شعبان امسال بسيييار ...
11 خرداد 1395

نامزدی پسر عمو جان

اتفاق هیجان انگیزی که در خانواده ی ما افتاد انامزدی پسر عموی من با دوست دوران بچگیممون آتناس... آتنا دختر بچه ی تپل و بامزه ی بچه گی های ما  الان عروس شده و نیمه ی شعبان برای نامزدیش داریم میریم چه قدر همیشه دلمون میخواست که  آتنا رو برای پسر عموم بگیریم ولی وااقعا فکرش رو نمیکردم که تودور و زمونه ی الان این فکر عملی بشه ولی بعد از معرفی آتنا به خونوادهی عموم خدارو شکر اونا هم خیلی خوششون اومد ک پسندیدن و این وصلت سر گرفت.. انشالله که خوشبخت بشن .... جالبتر اینکه همه ی عمه های عزیزم از اهواز میان خونمون برای جشن نامزدی.... خیلی از اومدن و دیدن عمه جونام خوشحالم... خدارو شکر... هفته ی پیش با مامان و بابای عزیییزم رفت...
28 ارديبهشت 1395