غول هاي من
زندگي با سرعت ميگذره ولي من احساس ميكنم كه توقف كردم توي يه زمان توي يه مكان حالا كه كدبانوي يك منزل خصوصي هستم حالا كه ملكه ي قصر خودم هستم احساس ميكنم بايد سرعتم رو بيشتر كنم شايد با سرعت زندگي هماهنگ بشه الان سال هاست كه يك سري كار واجب رو براي خودم به غول هاي بزرگي تبديل كردم و انجامشون ندادم در حاليكه غول ها در ته ته هاي ذهنم غرش ميكنند و مدام خودشون رو به يادم مي آرن.... انقدر از غول ها فراري ام كه الان كه ميخواستم اينجا بنويسمشون بي خيال شدم و گفتم ولش كن.... نميدونم شايد كم كم برم به جنگشون و دونه دونه زمين بزنمشون فاطمه يكتا مرتبا ازم درخواست ميكنه كه يه خواهر براش بيارم و هنوز هم درخواست...
نویسنده :
مائده
2:18