شيراز و رمضان ٩٥
شوهر جان گفت كه خيلي خستم
خسسسسسته
از كار ، درس ، گشتن دنبال خونه و ....
بيا بزنيم و بريم مسافرت
حالا كجا بريم؟
شيراز....
چه پيشنهاد عالي اي بود
واقعا دستش درد نكنه
اين شد كه چهار روز تعطيلا خرداد رو رفتيم سفر ، اول رفتيم اصفهان پيش خانواده ي شوهر جان و از اونجا رفتيم شيراز...
خوشا شيراز و وضع بي مثالش
زيارت شاهچراغ، حافظ و سعدي...
باغ ارم و دروازه قرآن. حمام و بازار وكيل...
همه جا قشنگ بود و خدارو شكر خيلي خوش گذشت....
برگشتيم اصفهان ، همون شب مادر شوهر جان برام تولد گرفت و حسابي خوشحالم كرد
فرداش اومديم تهران
ماه رمضون شروع شد
ماه رمضون زيبا و خاطره انگيزه
هيچ وقت تكراري نميشه ، سحري ، افطار ، دعاي سحر. ، دعاي افطار...
مهمونياي افطاري و دور همي هاي قشنگ فاميل
دختر خانومم هم كه هزااار ماشالله پا به پاي ما نماز و قرآن و دعا ميخونه و ....
هيييي زبون ميريزه واسمون...
اونروز بهش ميگم دعا كن يه خونه ي خوب گيرمون بياد
گفت نميخوام
منم با ناراحتي گفتم چرا آخه؟
ميگه مامان چرا از من ميخواي بايد از خدا بخواي يه خونه ي خوب بهمون بده...شاخام دراومد...
امروز اومده بهم ميگه مامان غذاي ترشي مخصوصه غذاي خودمون رو بهش نميدم
گفتم خب حالا جي هست؟
گفت: آشه ، توش سبزي خشك ريختم با مرغ و هويج و برنج....
بازام شاخام دراومد طرز تهيه ي غذاي بچه رو بلد بود..
خلاصه حسااابي خانوم شده
زندگي روال خودش رو طي ميكنه گرچه خيلي عادي و مثل هميشه نيست
ولي ميگذره
و چون هميشه ميگذره بايد دونست كه همه چيز گذراست حتي اين ريتم ناهمگون هم گذراست...
خدايا شكرت
همه سالميم و روزه دار
پي نوشت:
مشغول تدارك براي تولد دختر خانوم هم هستم البته خيلي هنوز مونده ولي ميدونم بعد ماه رمضون وقنت ندارم زودتر شروع كردم