فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

عمه هاي عزيزم

1395/3/11 19:51
نویسنده : مائده
168 بازدید
اشتراک گذاری

سوت

هميشه همه ي اتفاقات بد و همه ي اتفافت خوب با هم نمي افتن

مثل دو كفه ي ترازو ميمونن، يه وقتايي خوشيا بيشتره ناراحتيا كمتر يه وقتايي مساوي ان و يه وقتايي هم .....

هيييييي....

الان دقيقا نميدونم تو كدوم وضعيتيم....

نميدونم چي شده و چي به صلاحمونه

فقط همه چيز رو سپردم  به خدا....

و ميدونم كه انفاقات خوبي افتاد و انشالله كه اتفاقات بهتري هم در راه هستن

بي خيال اتفاقاي بد....

بي خيييااااااال....

ولي خيلي همه چيز تو هم تو هم شده

واقعا نميدونم كه نذرايي كه كردم هر كدوم برا چه مسئله اي بوده...

خونمون .......

ديروز نوشتمشون كه انشالله براي ادا كردنشون بدونم چي به چيه....

نيمه ي شعبان امسال بسيييار خاطره انگيز شد

جشن نامزدي محمد امين و آتنا يكي از بهترين جشنايي بود كه رفتم ، خيلي بهم خوش گذشت

نه فقط به خاطر جشن بودنش....

دايل اصليش حضور همه ي عمه هاي عزييييزم با هم در خانه ي مامانم اينا بود

چه قدر اين ايام خوش گذشت

هر روز ميرفتيم با خواهرا خونه ي مامان اينا پيش عمه جونام و همه چيز عالي بود...

البته از بعد از اين مراسم فاطمه يكتا خانوم با هر آهنگي ميرقصه و ميگه من عروسم ، اون روز هم انگشترش رو آورد و داد به باباش گفتدستم كن ...

بعدش گفت كي ليليليلي و رفت وسط پذيرايي به رقصيدن...

خدا كنه از سرش بيافته

همزمان با مهمونيا دنبال خونه هم بوديم

صابخونه خونه  رو فروخته و ازمون خواسته كه بلند بشيم

اولش ناراحت شدم اصصصلا حال و حوصله ي  كشي رو نداشتم مخصوصا كه به تازگي يه تغيير و تحول كلي تو اساس و دكوراسيون خونه ايجاد كرده بودم....

ولي بعد با خودم گفتم حتما خيري توش هست

و انشالله كه قرار اتفاق بهتري برامون بيافته....

قرار بود قبل از ماه رمضون اسباب كشي كنيم و تموم بشه ولي به دلايلي نشد

 و حالا بايد تا بعد از ماه رمضون صبر كنيم

و اين يكي از دغدغه هاي ذهني اين روزهاي منه...

ديشب شام خونه ي هاجر دعوت بوديم

وااااقعاااا خيلي خوش گذشت

دور همي زنونه، با دوستايي كه خيلي دوسشون دارم

يه انرژي مثبت فوق العاده و يه روحيه ي مثبت مضاعف بود

عروس عزيزمون آتنا هم بود

و فيلماي مراسم رو چندين بااار ديديم

خيلي قشنگ بودن، درباره ي مراسم و فاميل شدنمون كلي حرف زديم و خنديديم....

چه قدر دلم ميخواد زودتر برم تو خونه ي جديد و ايندفعه من مهموني بگيرم  و دوباره دور هم جمع بشيم

شايد تعطيلات رو بريم شيراز اين روزا شوهر جان خيلي خسته اس....

دوست دارم بريم و بهمون خوش بگذره

خدايا شكرت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)