فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

تولد سه سالگي فاطمه يكتا و سفر به شمال

1395/6/5 3:21
نویسنده : مائده
255 بازدید
اشتراک گذاری

از اهواز با يه عالمه خاطرات خوش و قلبي لبريز از محبت و عشق عزيزانم برگشتم 

تمام راه به خوبي ها شون و جهره هاي مهربونشون فكر ميكردم

خدا حافظي هاي گرم و آغوش هاي صميمي و پر مهر...

اي كاش كه همشون براي عروسي ندا بيان تهران تا دوباره ببينمشون

صدام گرفته بود

خيلي شديد

جوري كه كاااااملا تغير كرده بود و از پشت تلفن هيچ كس من رو نميشناخت

دو روز بيشتر به تولد فاطمه يكتا نمونده بود و كلي كار داشتم

لوس بازي و خستگي سفر و گذاشتم و كنار و دست به كار شدم

تميز كاري ، تزيينات ، تهيه ي ليست خريد، درست كردن غذاها و ...

به همه ي مهمونا هم دوباره زنگ زدم و خنده دار اينجا بود كه صدام رو نميشناختن و طي صحبت كردن چند بار ازم ميپرسيدن مائده واقعا خودتي....

شب تولد رسيد خانواده ي شوهر جان از اصفهان اومدن....

خيلي خوش گذشت و همه چيز عالي برگزار شد

خدارو شكر

بعد از تولد به همراه خانواده ي شوهر جان رفتيم بندر انزلي و در يك ويلاي ساحلي اقامت كرديم....

سفر كوتاه ولي بسيار مفيدي بود

براي اولين بار سوار جت اسكي شدم ( البته به همراه شوهر جان) و خيلي خيلي كيف داد

فاطمه يكتا هم شجاع شده بود و به همراه ما ميومد تو اب و حسابي آب بازي ميكرد

به تالاب انزلي و آبشار ويسادار رفتيم

فاطمه يكتا خانوم هم حساااابي براي مامان جون و بابا جون اصفهانيش خودش رو لوس ميكرد و شيرين زبوني ميكرد

حفظيات قوي داره و تمام كتاب شعراش رو حفظ كرده ( حتي طولاني ها رو ) خيلي سريع و با دو بار خوندن حفظ ميشه....

و اونجا با ناز و ادا و حركات دست و صورت همه رو ميخوند و پدر شوهر جان تمااام مدت ازش فيلم ميگرفت...فقط موقع خداحافظي ازشون خيلي گريه كرد و بجم خيلي اذيت شد

بابا جونش هم تا فرداش زنگ ميزد و حالش رو ميپرسيد....

دارم خودم رو براي مهمانان عزيزم كه براي عروسي ندا دختر عمو جان از اهواز ميان منزل ما آماده ميكنم

روزهاي خوبي پيش رو داريم انشالله ...

خدايا شكرت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)