فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

تولد سورپرایزی شوهر جان

1394/6/20 1:45
نویسنده : مائده
584 بازدید
اشتراک گذاری

 

شوهر جان سخخختتتت کار میکنه....

کار کار کا و فقط کار.....

شب ها از خستگی بعد از خوردن شام کاملا بی هوش میشه و میخوابه و این منم که نظاره گر این همه تلاش و خستگی هستم و به چهره ای خسته با چشمان بسته خیره خیره نگاه میکنم

یه شب که داشتم به چهره ی خستهی شوهر جان نگاه میکردم تصمیم گرفتم کاری بکنم

کاری برای رفع خستگی شوهر جان

یه شوک یا شاید یه سورپرایز...چیزی که حال و هواش رو عوض کنه

چیزی به تولدش نمونده بود

نیمه های شب بودفکری به ذهنم رسید

هیچ چیز به اندازه دیدن پدر و مادر و خونواده ای که ازت دورن و هر چند ماه یکبار میبینیشون نمیتونه خوشحالت کنه...

خودش بود .....بهترین سورپرایز برای شوهر جان دیدن خونوادش اونم به طور غیر منتظره در روز تولدش بودوای خدای من چه ایده ی باحالی از هیجانش تا صبح خوابم نمیبرد و بهش فکر میکردمدوستداشتم زودتر صبح بشه و تلفن رو بردارم و مادر شوهر جان زنگ بزنم و بپرسم که میتونن بیان یا نه....

بالاخره صبح شد و من با تمام خونواده شوهر جان تماس گرفتم و موضوع رو گفتم

خداییش سخت بود.همشون فقط برای یه شب تولد باید از اصفهان تا تهران رو میومدن

ولی قبول کردن 

همشون قبول کردن

واقعا لحظات هیجان انگیزی بود قایم کردن برنامه ی یه مهمونی بزرگ تو خونه ی خودمون از دید شوهر جان

شبا تا نیمه شب بیدار میموندم و دور از چشم شوهر جان تزیینات تولد رو آماده میکردم ...

به پیشنهاد مادر شوهر جان بهش گفتم که قراره خواهرام و دوستام رو برای نهار دعوت کنم

این دروغم باعث شد که تا حدی خریدارو انجام بده و تو کارای خونه کمکم کنه

روز پنج شنبه دوازده شهریور ماه و روز تولد شوهر جان بالاخره فرارسید خیلی استرس داشتم و دو شب بود خوب نخوابیده بودم

نکنه برنامه لو بره

نکنه به تنهایی از پس یه مهمونی بزرگ برنیامو و هزار تا فکر دیگه که همش باهام همراه بودن...

صبح بعد از رفتن شوهر جان بلند شدم و تمام خونه رو با ریسه هایی از عکس های شوهر جان و بادکنکا و ربان های سفید آبی تزیین کردم.

تم تولد رو آبی انتخاب کردم(رنگ مورد علاقه شوهر جان)

به همهی مهمونا گفته بودم که ساعت هفت بیان

همه همکاری کردن و سر ساعت اومدن

بعد به شوهر جان زنگ زدم و گفتم که دوستام رفتن و فاطمه یکتا داره پشت سرشون گریه میکنه زود بیا ببریمش بیرون....

شوهر جان رسید

چراغا رو خاموش کردیم

بعد از باز شدن در و روشن شدن چراغا همه با هم گفتیم 

تولدت مبااااااارک..........

تعجب و بهت از سر و روی شوهر جان میبارید

چهره ی زرد و خسته اش قرمز شده بود

با همه شروع کرد روبوسی و دست دادن

مامانش.باباش.داداشاش.خونواده ی من و همه

خدارو هزار مرتبه شکر تولد به خوبی برگزار شد و به همه خیلی خوش گذشت و یه عالمه کادوهای توپ و باحال نصیب شوهر جان شد دست همه درد نکنه ....

خدارو شکر

خدارو هزار مرتبه شکر

امروز هم شوهر جان خسته و کوفته و خوشحال اومد خونه

موتورش روشن شده و حرکت کرده بود...

فردا شب عروسی مرتضی پسر داییمه و برای ساعت سه و نیم بعد از ظهر وقت آرایشگاه گرفتم

 خوشحالم .رفتن عروسی هم شور و حال خودش رو داره.

فاطمه یکتا خانومم که واقعا یه دختر یکتا و خاصه دیگه واقعا بزرگ و خانوم شده و با زبون شیرینش تو خونه باهام حرف میزنه

اظهار نظر میکنه

ایده میده

محبت میکنه

کمک میکنه

و بهترین اخلاقش اینه که خیلی آروم و خانومه و کلا کاری به من نداره

مسءول رسیدگی به شوهر جان هم هست

بابا بیا شام بخور

بابا برو سر جات بخواب

بابا پاشو میوه بخور

بابا پاشو آب بخور

یه وقتایی هم رو گاز خودش غذا درست میکنه و میذاره دهن باباش

 

پسندها (2)

نظرات (1)

خاله سعیده
23 شهریور 94 23:37
سلام ان شالله در پناه خدا همیشه شاد باشد و خدا محافظ آن بنده های خوبش که نصیب شما کرده باشد الهی آمین
مائده
پاسخ
سعيده عزيز مهربونم خوشحالم كه مطالب رو ميخوني. ببخشيد دير جواب ميدم الان نظرات رو ديدم دلمم برات تنگ شده دوست پر شور و مهربون من