فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

از شير گرفتن

از ماهها قبل وحشتي توي دلم براي از شير گرفتن دختر خانوم وول وول ميخورد... و داستانهاي شب نخوابيها و بد قلقيهاي بچه بعد از گرفتن از شير اين نگراني رو تشديد ميكرد تا اينكه چهار روز قبل از ماه رمضون با تشويق دوستم به صورت ناگهاني نقلي خانوم رو از شير گرفتم صبح زود رفتم خونه مامانم و وقتي كه فاطمه يكتا اومد پيشم شير بخوره گفتم مامان جان... خراب شده اونم خيلي شيك گفت باشه و رفت پي بازيش.... خداي من باور نكردني بود به همين راحتي.... نه گريه اي.... نه اصراري... شبم خوابيد تا صبح فقط شبا پا ميشه يكي دوبار آب ميخوره و ميخوابه...  البته بعد از دوهفته يك مقدار بهانه گير شده بود ، نه اينكه بگه شير ميخوام ولي سر چيزا...
3 مرداد 1394

بازگشت شوهر جان به خانه

خدارو هزار مرتبه شكر شوهر جان ظهر چهارشنبه رسيد خونه و هممون از ديدنش شاد شديم خوشبختانه از سفرش راضي بود و همه چيز به خوبي پيش رفته بود فاطمه يكتا خانوم ازديدن باباش كلي ذوق زده شده بود و دلش نميخواست از بغل بابا بياد پايين... حتي غذاش رو هم برده بود بابا بهش بده... شوهر جان يه كادوي تولد خيلي جالب بهم داد يه ربات كه خونه رو جارو ميكنه... خودش شارژ ميشه و يه چيزايي هم ميگه خلاصه از شر جارو برقي كشيدن نجات پيدا كردم فاطمه يكتا خانوم واقعا بزرگ و خانوم شده تك تك سوغاتياي باباش رو روي تنش ميگرفت و ميگفت بههههه و بعدش برميگشت و چند بار به باباش ميگفت بابا مرسي براي خودم خيلي عجيب بود اصلن فكر نميكردم مفهوم هديه و س...
22 خرداد 1394

روز تولدم

  امروز روز تولدمه.... شوهر جانم نيست  در خانه پدر خدارو شكر همه چيز خوبه و خيلي خوش ميگذره فاطمه يكتا از اينكه يه مدت طولاني خونه مامان جون بابا جون مونده خيلي خيلي خوشحاله و يكريز ميگه مامان جون ،بابا جون، دايي.... از هر دري ميره مياد ،با همه سلام ميكنه... ديروز برديمش درياچه چيتگر كه به ماهيا غذا بده... تو خونه دهنش رو باز و بسته ميكرد و اداي ماهيارو در كي اورد خيلي بامزه بود كلا خيلي بامزه شده و خيلي قشنگ به همه اعضاي خونواده ابراز محبت ميكنه... دلم براي شوهر جان تنگ شده ياد خاطرات بچگي تولدم مي افتم ، اون موقع ها روز تولد بهترين روز و خاطره انگيز ترين روز در سال بود مشكوك شدن همه ي اع...
18 خرداد 1394

يكسال و ده ماهگي دخترم...

شوهر جان اين روزا سخخخخت مشغوله كاراي پيش از سفرشه خيلي دلم ميخواد بهش كمك كنم ولي واقعيتش اينه كه بيشتر كارا با خودشه فقط بهش گفتم كه خريداي باقي مونده( يه سري خوراكي) و بردن كت و شلوارت به خشك شويي و بستن چمدونت با من ... با دغدغه ها ي اون فكر  منم مشغول ميشه... خدايا كمكش كن امروز رفتيم به مراسم سوم خاله ي بزرگ مامانم ، خيلي سخت بود ديدن دختر خاله هاي مامانم كه در فراغ مادر جان سوزانه اشك ميريختن صحنه اش هنوز جلوي چشممه فاطمه يكتا تو سالن از اين ور به اون ور ميرفت و به آشناها يا غريبه هايي كه خوشش مي اومد سلام ميكرد هر كي هم بهش ميگفت مامانت كو؟ من رو بهشون نشون ميداد و ميگفت: مامان ايناهاش دخترم ي...
11 خرداد 1394

گفتن واژه ي فاطمه يكتا

  روزهاي زيباي ماه شعبان يكي پس از ديگري ميگذرن... خيلي خوبه هر روز جشن و عيد... امروز روز ميلاد حضرت علي اكبر  و روز جوان بود كه به اين مناسبت براي شوهر جانم يه كادوي كوچيك خريدم و خوشحالش كردم شوهر جان هفته ي ديگه به آلمان ميره ، طرحش توي جشنواره پل برنده شده كه كلي باعث خوشحالي و افتخار خانواده شد دوريش سخته و دلم براش تنگ ميشه ولي به خاطر موفقياتاش از ته قلبم خوشحالم فاطمه يكتا امروز براي اولين بار اسمش رو كامل گفت: فاطمه يكتا... و اينكه امشب رو با شيشه شير خوابيد و اين خودش يه شروع خوبه براي از شير گرفتن خيلي قشنگ شيشه شيرش رو گرفت و رفت تو بغل باباش و انقدر خورد تا خوابش برد انشالل...
10 خرداد 1394

عيد مبعث مبارك..

دندونهاي نيش دخترم دراومدن البته فعلا نصفه هستن ولي باعث بامزه تر شدن چهره اش شدن. پنج شنبه صبح  ميخواستيم بريم اصفهان ولي دختر نازم يه بيماري ويروسي گرفت و رفتيم دكتر كه البته دكتر گفت كه رفتنتون ممنعتي نداره و ميتونيد بريد... پنج شنبه در خانه ي پدر شوهر اينها بوديم جمعه صبح رفتيم باغ گلهاي اصفهان كه قطعه اي از بهشت و بسيار بسيار زيبا بود... براي نهار رفتيم خونه ي عموي شوهر جان و خانواده رو ديديم و خدارو شكر فاطمه يكتا با همه خيلي خوش برخورد بود عصر هم باغ دايي شوهر جان دعوت بوديم براي شام و كلي توت چيديم و خوش گذشت... توي باغ دايي جون يه استخر بزرگ هست كه ماهي هم داره ، فاطمه يكتا ميگفت ماهيا بُبُزَن يعني بز...
28 ارديبهشت 1394

جمله گويي..

دخترم حرف ميزنه... قبلا هم حرف ميزد ولي الان جمله هاي طولاني و قشنگ ميگه و قلب من و باباش رو شاد ميكنه... ديروز به باباش گفت بابا پاشو توپ رو بيار يا مثلا امروز اومد و بهمون گفت كه تلاش كرده كه دايي رو براي خوردن آب هويج بستني بيدار كنه ولي دايي بيدار نشده و اين ماجرا رو اينجوري گفت...، دايي، پاشوووووو، بخوررر، دااايييي، پاشووووو،( و بعد با كي ناراحتي) دايي نيست( يعني دايي پا نشد) گوشاش هم خيلي خيلي تيز شده دم در خونه همگي آماده رفتن بوديم سرم پايين بود و داشتم كفشاي فاطمه يكتا رو پاش ميكردم سرم رو آوردم بالا و ديدم شوهر جان نيست، گفتم ااااا بابا كجا رفت؟؟؟ فاطمه يكتا يهو گفت بابا پيس پيس... بعد شوهر جان از ته خ...
22 ارديبهشت 1394