يكسال و ده ماهگي دخترم...
شوهر جان اين روزا سخخخخت مشغوله كاراي پيش از سفرشه
خيلي دلم ميخواد بهش كمك كنم
ولي واقعيتش اينه كه بيشتر كارا با خودشه
فقط بهش گفتم كه خريداي باقي مونده( يه سري خوراكي) و بردن كت و شلوارت به خشك شويي و بستن چمدونت با من ...
با دغدغه ها ي اون فكر منم مشغول ميشه...
خدايا كمكش كن
امروز رفتيم به مراسم سوم خاله ي بزرگ مامانم ، خيلي سخت بود
ديدن دختر خاله هاي مامانم كه در فراغ مادر جان سوزانه اشك ميريختن
صحنه اش هنوز جلوي چشممه
فاطمه يكتا تو سالن از اين ور به اون ور ميرفت و به آشناها يا غريبه هايي كه خوشش مي اومد سلام ميكرد
هر كي هم بهش ميگفت مامانت كو؟
من رو بهشون نشون ميداد و ميگفت: مامان ايناهاش
دخترم يكسال و ده ماهگيش تموم شد و الان ديگه خيلي واضح باهامون حرف ميزنه و حتي خاطرات روزمره رو تعريف ميكنه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی