فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

ارديبهشت پر مشغله...

  مامان بدي شدم كه انقده دير اومدم سراغ وبلاگ دخترم چي كار كنم اين روزا سرم خيلي خيلي شلوغ بود الانم كه اصفهانيم و ساعت دو نصفه شبه ... از تهران ساعت ٤ بعد از ظهر حركت كرديم و مستقيم رفتيم خونه عمه شوهر جان به مهموني... خدارو هزار مرتبه شكر امشب فاطمه يكتا با خانواده ي پدري خوب و مهربان بود و ديگه تو بغلشون ميرفت و باهاشون بازي ميكرد... دختر خانومم واقعا بزرگ شده و ديگه خيلي شيرين براي من داستان تعريف ميكنه اونم به زبون خودش مثلا ميگه مامان طاخا( منظورش طاهاس) بعد يقه ي لباسش رو ميگيره و ميپيچونه و هل ميده... يعني طاها اين كار رو كرد... روزي هزار بار هم ميگه طاخا بيا،طاخا بده، طاخا... طاخا.... جم...
3 ارديبهشت 1394

روز مادر مبارك

پنج شنبه رفتيم حوزه دانشجوييمون... وارد كلاس كه شدم از ديدن دوستام به قدري شاد شدمكه دلم ميخواست با صداي بلند جيغ بزنم و بگم سلاااااااااام ولي نميشد چون استاد سر كلاس بود و خيلي يواش با همه سلام كردم و نشستم روز ميلاد حضرت زهرا بود و همه شاد و خوشحال اين عيد رو به هم تبريك ميگفتن شوهر جان بهم گفت كه بعد از اتمام كلاس ها ميريم خريد برايكادوي روز مادر و همين باعث شد كه يه هيجان وولوولي تو دلم ايجاد بشه و اون روز رو زيباتر بكنه.... سر كلاس خانم غروي فاطمه يكتا خيلي قشنگ با بچه هاي ديگه بازي ميكرد و من از ديدن اين صحنه شاد ميشدم بالاخره عصر به خريد رفتيم و همسر جان حسابي تو زحمت افتاد.... جمعه صبح بعد از نماز رفتيم پ...
22 فروردين 1394

يكسال و هشت ماهگي

دختر كوچولوي ناز و بامزه و شيطون من.... الان ديگه همه چيز رو ميفهمه و انقدر كلماتي رو كه ما ميگيم سريع و بامزه پشت  سر هم تكرار ميكنه كه نميدونم از كدومش بگم؟؟ ديروز بردمش جلو أيينه ميگه: واي خدا خدا.... اين جملهي آهنگيني كه من هميشه وقتي  ميبرمش جلو آيينه براش ميخونم و اين بار كه نخوندم خودش روع كرد به خوندن... هر دري باز ميشه و هر كي ميره و مياد نقلي خانوم حتما بايد بهش سلام كنه.... لَلام... به گل هم ميگه لُل و اصولن گل رو به گلسر ميشناسه... يه خال رو پاش داره بهيه بار بهم نشونش  داد و گفت مامان توپ توپ، گفتم عزيزم خاله بعد گفت لال... خيلي هم شيرين  نماز ميخونه و دستاش رو ميگيره رو به آسمون و دعا م...
19 فروردين 1394

نوروز ٩٤ زيباتر از هميشه...

      ميگن سال ي كه نكوست از بهارش پيداست... اميدوارم كه اين جمله درست باشه و سال ٩٤ مثل نوروزش پر بار و زيبا باشه... روز ٢٨ اسفند چمدونارو گذاشتيم تو ماشين و راهي اصفهان شديم هواي خوب، دشتاي سبز بارون خورده،كوه هاي زيبا نرم نرمك ميرسد اينك بهار.... ٢٩ ام به همراه شوهر جان توي يه هواي باروني( از اون باروناي بهاري شديد) رفتيم به بازار موبايل فروشي اصفهان براي خريد لوازم جانبي موبايل عزيزم( كه كادوي سالگرد ازدواجمون بود)  نقلي خانوم هم توي اون هوا سر كيف اومده بود و دوست داشت خودش تو پياده روهاي شهر بدوه و راه بره و بازي كنه... شب هم براي ديدن فاميل شوهر جان به خونه ي عموي بزرگ ر...
17 فروردين 1394

سومين سالگرد ازدواج...

بالاخره سومين سالگرد ازدواجمون هم گذشت... جشن سه نفره ما  كه خدارو شكر و برعكس پارسال دخترم خيلي همكاري كرد باهامون به خوبي و خوشي برگذار شد.. تو همه ي عكسا خيلي بامزه ميخنديد و كيكي رو هم كه همسر جان گرفته بود، نصف خامه اش رو خورد ، اونم با انگشت انقدر اين كارو بامزه انجام داد كه ما فقط ميخنديديم و دلمون نميومد بهش چيزي بگيم دختر گلم ديگه خيلي واضحتر صحبت ميكنه بالا، پايين، بشين ،پاشو ،بده ، برو ، بيا و ... خيلي هم قشنگ تلفن رو ميگيره و ميگه الو ، سلام ، اويي( يعني خوبي) همچنان هم خاله ها و مامانم رو به من ترجيح ميده... هفتهي گذشته خيلي به ما خوش گذشت و خانواده ي همسر جان از اصفهان اومدن خونمون و ما رو ش...
27 اسفند 1393

اسفند دوست داشتني...

اسفند ماه شيرينيه واقعا شيرينه... ماه خريدهاي زيباي عيد ماه تميز كاري ماه رفتن و گشتن و هواي خوب و دونفره ماه مرور خاطرات زيباي يكسال گذشته و از همه مهمتر ماه زيباترين جشن خونوادگي ما يعني جشن سالگرد ازدواج..... ما هر سال پايان اسفند رو به مناسبت يكسال ديگه با هم بودن و خوشبخت تر زندگي كردن جشن ميگيريم.... و چه قدر هم زود ميگذره،.. هديه هايي كه دوست دارم براي شوهر جانم در سالگرد زيباي ازدواجمون بخرم يه كت تك، يه پيرهن، ادكلن و يه تيشرت رو هم براش گلدوزي كردم كه طرح سه تا كله است كه كله ي خونواده ي سه نفره ي ماست.... اميدوارم كه بتونم بهترين ها رو بخرم امروز روز خوبي بود( همه ي روز هاي خدا خوبن...
16 اسفند 1393

پيچاندن...

اين هفته هفته ي عجيبي بود نميدونم چه طوري انقده زود به پايان رسيد شنبه  خونه مامان اينا جونم بودم يكشنبه مشغول خانه داري دوشنبه جلسه رو پيچوندم رفتم با مامان اينا خريد و خب خيييعععلي خوش گذشت و خريد خوب و عالي بود باباي مهربونم مسئوليت فاطمه يكتا و كالسكه و خريد هاي ما رو به عهده د گرفته بودن و مامان جونم هم من رو در مغازه ها همراهي ميكردن و كمكم ميكرد خدا حفظشون كنه هزاران سال.... سه شنبه سر كار رو پيچوندم و تو خونه استراحت كردم....( آخه از خريد ديروزش خيلي خسته شده بودم) چهارشنبه كلاسام رو پيچوندم و رفتم خونه ي مامان اينا كه با مامان خياطي كنيم شب چهار شنبه هم تولد خواهر معصومه بود و ميخواستيم با خ...
8 اسفند 1393