ارديبهشت پر مشغله...
مامان بدي شدم كه انقده دير اومدم سراغ وبلاگ دخترم
چي كار كنم اين روزا سرم خيلي خيلي شلوغ بود
الانم كه اصفهانيم و ساعت دو نصفه شبه ...
از تهران ساعت ٤ بعد از ظهر حركت كرديم و مستقيم رفتيم خونه عمه شوهر جان به مهموني...
خدارو هزار مرتبه شكر امشب فاطمه يكتا با خانواده ي پدري خوب و مهربان بود و ديگه تو بغلشون ميرفت و باهاشون بازي ميكرد...
دختر خانومم واقعا بزرگ شده و ديگه خيلي شيرين براي من داستان تعريف ميكنه
اونم به زبون خودش
مثلا ميگه مامان طاخا( منظورش طاهاس) بعد يقه ي لباسش رو ميگيره و ميپيچونه و هل ميده...
يعني طاها اين كار رو كرد...
روزي هزار بار هم ميگه طاخا بيا،طاخا بده، طاخا... طاخا....
جمعه اي كه گذشت به جاده ي كن- سلقون رفتيم و از طبيعت بسيار زيبا استفاده كرديم
آب از كنارمون رد ميشد و شكوفه هاي سفيد رنگ با هر نسيمي روي سرمون ميريخت...
شنبه و يكشنبه خونه مامان جونم بودم ... شنبه فاطمه اومد رفتم پيشش و يكشنبه معصومه اومد...
براي فاطمه يكتا يه جعبه بزرگ مداد رنگي خريدم
حالا ديگه تمام وقتش رو نشسته و داره نقاشي ميكشه...
واقعا تمام وقتايي كه بيداره يه دفتر جلوشه و با دقت تمام داره توپ ميكشه
خيلي هم قشنگ توپاش رو گرد و تميز ميكشه
چشم هم ميكشه ولي هنوز ابرو و بقيه ي اجزا رو نميتونه بكشه...
شبا هم موقع خواب به باباش ميگه كه براش كتاب بخونه
كلا بزرگترين علاقه زندگيش كتاب و دفتر...
وقتي ميخواييم از خونه بريم بيرون حتما كيف دستي و ني نيش رو بر ميداره و بعد مياد بيرون( اداي من رو در مياره)....