سومين سالگرد ازدواج...
بالاخره سومين سالگرد ازدواجمون هم گذشت...
جشن سه نفره ما كه خدارو شكر و برعكس پارسال دخترم خيلي همكاري كرد باهامون به خوبي و خوشي برگذار شد..
تو همه ي عكسا خيلي بامزه ميخنديد
و كيكي رو هم كه همسر جان گرفته بود، نصف خامه اش رو خورد ، اونم با انگشت
انقدر اين كارو بامزه انجام داد كه ما فقط ميخنديديم و دلمون نميومد بهش چيزي بگيم
دختر گلم ديگه خيلي واضحتر صحبت ميكنه
بالا، پايين، بشين ،پاشو ،بده ، برو ، بيا و ...
خيلي هم قشنگ تلفن رو ميگيره و ميگه الو ، سلام ، اويي( يعني خوبي)
همچنان هم خاله ها و مامانم رو به من ترجيح ميده...
هفتهي گذشته خيلي به ما خوش گذشت و خانواده ي همسر جان از اصفهان اومدن خونمون و ما رو شاد كردن...
سوغاتياي خوشگل و يه جفت گوشواره مرواريد بسيار زيبا هم براي دختر خانوم اوردن
خدايا درسته كه از چهارشنبه سوري و جنگي كه توي شهر برپا ميشه متنفرم ولي روزاي بايان سال و نزديك شدن به تحويل سال جديد و بدو بدو هاي آخر سالي رو دوست دارم....
فردا كلييييي كار دارم...