فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

نوروز ٩٤ زيباتر از هميشه...

1394/1/17 0:44
نویسنده : مائده
288 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

ميگنسال

ي كه نكوست از بهارش پيداست...

اميدوارم كه اين جمله درست باشه و سال ٩٤ مثل نوروزش پر بار و زيبا باشه...

روز ٢٨ اسفند چمدونارو گذاشتيم تو ماشين و راهي اصفهان شديم

هواي خوب، دشتاي سبز بارون خورده،كوه هاي زيبا

نرم نرمك ميرسد اينك بهار....

٢٩ ام به همراه شوهر جان توي يه هواي باروني( از اون باروناي بهاري شديد) رفتيم به بازار موبايل فروشي اصفهان براي خريد لوازم جانبي موبايل عزيزم( كه كادوي سالگرد ازدواجمون بود)  نقلي خانوم هم توي اون هوا سر كيف اومده بود و دوست داشت خودش تو پياده روهاي شهر بدوه و راه بره و بازي كنه...

شب هم براي ديدن فاميل شوهر جان به خونه ي عموي بزرگ رفتيم و فاطمه يكتا خانوم با استقبال بي نظير و محبت آميز خانواده ي پدري مواجه شد و شديدا هم خودش رو براشون لوس ميكرد...

بالاخره لحظهي سال تحويل فرا رسيد

من روي تخت و تلويزيون در مقابل تخت روشن

شوهر جان و فاطمه يكتا هم خواب خواب....

دو روز اول رو به خانه ي مادر بزرگ شوهر جان در  اصفهان رفتيم  و ديد و باز ديد هاي عيد رو انجام داديم

مهمون مي اومد و ميرفت...

روز سوم فروردين بعد از سه سال  به زادگاه من و شهر آباء و اجداديم رفتيم

اهواز

شهري پر از خاطرات كودكي....

من تمام شهر رو دوست داشتم

از لباساي عربي گرفته تا هواي بهاري دلچسبش همه چيز و همه چيزش براي من خاطره بود

حتي بوي فاضلاب كنار رودخونه هم من رو به اعماق خاطراتم فرو ميبرد

اول رفتيم خونه عمه شعله و بعد شب رفتيم به منزل عمه بزرگم واقعا كه لحظات زيبا و خاطره انگيزي بود

پر از شور و شادي و خنده

محبت هاي بي دريغ و بي منت، چشماني سرشار از عشق و شادي

كسايي كه از ته قلبم دوسشون داشتم و از ديدنشون شاد ميشدم

خواهر فاطمه خوب و مهربونم وقتي كه خبر اهواز بودن ما رو شنيد با هواپيما خودش رو به اهواز رسوند و شادماني ما رو چند برابر كرد...

با هم رفتيم به مناطق جنگي و يادمان شهداي هويزه

خرمشهر، اروند رود، آبادان....

فلافل و سمبوسه خورديم و خريد كرديم  و از با هم بودن لذت برديم

فاطمه يكتا هم از فرط شادي همش ميخنديد و ذوق ميكرد و يه ريز برامون حرف ميزد( البته هنوز خيلي كلمات نامفهوم زياد ميگه)

روز آخر به منزل عمه شهلا رفتيم و شب تا ساعت ٣ بعد از نيمه شب شب نشيني داشتيم

صبح روز جمعه  ٧ فروردين راهي چادگان شديم تا به خانواده ي شوهر جان كه در ويلاي عموي شوهر جان در چادگان مستقر بودند بپيونديم

ترافيك شديد و جاده شلوغ بود و خلاصه بعد از ١٣ ساعت در راه ماندن و خستگي ساعت ١٠'شب رسيديم چادگان...

شنبه صبح همگي با هم رفتيم كوهرنگ براي برف بازي.....

خيلي كيف داد كلي از روي يه تپه ليييييييز خوردم و اومدم پايين....

فاطمه يكتا هم يكم تو بغل باباش برف بازي كرد و بعدش خسته شد و رفت تو ماشين ولي من تا جايي كه تونستم برف بازي كردم و گوله برفي به اين و اون پرت كردم.....

به اصفهان برگشتيم و شوهر جانم به تهران بازگشت و من و فاطمه يكتا پيش خونواده همسر در اصفهان مونديم

دوشنبه شوهر جان برگشت....

و پدر شوهر جان اعلام كردن كه جمعه قراره عروسي عمو سعيد رو برپا كنيم

اين شد كه ما حسابي مشغول كاراي عروسي شديم 

خونهي عروس و دوماد رو چيديم كه وااااااقعا خيلي بهمون خوش گذشت و از بهترين لحظات نوروز امسال بود

پنج شنبه رفتيم باغ عمه ي شوهر جان براي سيزده به در و عصر همون روز هم مامان جونم اينا از اهواز اومدن پيش ما اصفهان براي عروسي....

عروسي عمو سعيد به خوبي و خوشي برگذار شد و همه چيز عالي بود...

شنبه ساعت ٣ بامداد به سمت تهران حركت كرديم و كارهامون رو به اميد يك سال  پر از موفقيت و پيروزي شروع كرديم

خدايا ازت ممنونم....

پسندها (2)

نظرات (0)