فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

مريضي بد

  مدتها بود كه اينجوري مريض نشده بود مريضي بجه براي پدر و مادر خيلي سخته... همين الان كه دارم مينويسم اشك تو چشمام حلقه زده. دختر مظلومم تو خواب ناله ميكنه و من رو صدا ميكنه ميدونم كه همه ي بچه ها مريض ميشن ميدونم كه يه سرما خوردگي ولي بازم خيلي سخته به خصوص كه دختر جان بسيااار بد دوا هستن و با هزاااار بدبختي قاطي آب ميوه و ... دوا رو بهش ميديم امشب رفتيم كافي شاپ دارو رو ريختيم تو آب هويج نخورد بعد ريختيم تو ماست بستنيش اونم نخورد آخرش خونه ي مامانم تو آب پرتقال ريختيم با هزار ترفند خوردش تازه نوبت اول داروها بود پنج روز ديگه به همبن منوال بايد دارو بدم.... خدايا كمكم كن.... اين روزا خبراي خوش ب...
3 بهمن 1394

يلداي اصفهاني

رفتيم شمال و برگشتيم اونم چه شمااااالييييي شوهر جان از صبح زوووود ميرفت واسه داوري مسابقات تا ٩ شد خسسسسسته ميومد ويلا تو اين مدت هم من و دختر خانوم ميرفتيم تو محوطه ي ويلا ميگشتيم كنار دريا شن بازي ميكرديم تاب بازي و سرسره و... و البته من تو اين سفر يه چيزي رو فهميدم فاطمه يكتا خيلي سوسوله... كنار ساحل دوست نداشت شن بازي كنه ميگفت دستام كثيف ميشه يا مثلا آب كه ميخورد به پاهاش ميگفت : ماماااان خيس شدم ، الان سردم ميشه... خداي من تا جايي كه يادم مياد وقتي بچه بودم اصلن معني سرما و كثيفي و .... در حين بازي نميفهميدم و فقط و فقط بااازي ميكردم... تو بارك هم از پله هاي سرسره كه ميخواست بره بالا ميگفت مامان س...
14 دی 1394

شيرين كاري هاي دو سال و چهار ماهگي

فاطمه يكتا خانوم حافظه ي عجيبي در حفظ كردن شعرها داره... تمام شعرهاي كارتون ها، شعرايي كه من ميخونم و شعرايي كه مامانم براش ميخونه رو حفظه... خيلي تو كاراي خونه به من كمك ميكنه. لباسا رو ميندازه تو لباسشويي و علاقه داره كه خودش ماشين لباسشويي رو روشن كنه.. مداد رنگي و اسباب بازياش رو بعد از بازي كمك من جمع ميكنه وسيله هاي سفره رو جمع ميكنه مياره تو آشپزخونه لباسا و كفشاش رو ميذاره تو كمد  و من عاااااشق اين كاراشم.... يعني دارم تميز بودن رو از دخترم ياد ميگيرم... اين تيپ رفتاراش به مادر شوهر جان رفته( خودمونيم ديگه!   من هيچ وقت تو بچگي از اين كارا نميكردم) بسييياااار با بچه هاي كوچيك و ني ني ها مهربون و خ...
29 آذر 1394

حال و روز ما

بالاخره امروز تميز كار اومد و خونه رو تميز كرد و از انجايي كه آقا بود و من تو خونه راحت نبودم، فاطمه يكتا رو برداشتم و رفتم خونه مامانم... خيلي خوب بود وقتي برگشتم خونه مثا دسته ي گل شده بود البته دست  شوهر جان درد نكنه چون بنده خدا يعني ميخواست درس بخونه ولي همش كمك تميز كار وسيله جا به جا كرده بود و در آخر هم فرشا رو پهن كرده بودن الان فقط مونده مبلا رو بيارن ( مبل ساز بد قولي كرد و كاري كه قرار بود به هفته اي بهمون تهويل بده الان دوهفته گذشته و هيچ خبري نيست)و يه سري اهداف ديگه هم تو سرم دارم كه انشالله عمليشون خواهم كرد.... هفته ي پيش رفتيم اصفهان و خدارو شكر خيلي خوش گذشت به يمن ورود جاري كوچيك به خونواده ي همس...
28 آذر 1394

تغييرات منزل

اين روزا يه لحظه  هم فكرم آروم نميگيره.... يعني هممممشششش فكرم مشغوله مشغوله تغيير دكوراسيون خونه خيلي كار دارم .......خييييييليييييي.... همه چيز بايد عوض بشه مبلا ، پرده ها،تميز كاري اساسي.... امروز بعد از يك هفته تلاش بالاخره تونستيم پارچه مبلي خوب و شيك پيدا كنيم خدارو شكر دوشنبه از صبح تا بعد از ظهر خونه معصومه بودم، خيلي خيلي بهم خوش گذشت و خدارو شكر همه چيز عالي بود و فاطمه يكتا و طاها هم حسااابييي با هم بازي كردن ، بدون اينكه دعوا كنن... از بامزگي فاطمه يكتا كه هر چي بنويسم  كمه، از مهربونياش نسبت به من و باباش از خانوم بودنش، از شيرين زبونياش اگه بقيهي بچه هامم مثل فاطمه يكتا باش...
13 آذر 1394

هفته هاي شلوغ

سفر دبيمون خيلي خوش گذشت... هتلمون عالي بود، پرواز عالي بود، همه چيز سر وقت و مطابق با برنامه پيش رفت.... روز اول رفتيم دور و بر هتلمون رو گشتيم، خيابوناي شلوغ ادماي رنگارنگ، يكي از جاذبه هاي سفر آدماي اونجا بودن از هر نژادي و هر رنگي و هر قاره اي و هرلباسي.... مكه هم آدما با هم متفاوت بودن ولي نه اينقدر زياد.. يه عالمه مال گردي كرديم و جاهاي ديدني رو تا تونستيم رفتيم خدارو شكر همه چيز خوب بود جمعه از سفر برگشتيم و من شنبه وقت عمل داشتم شنبه صبح خسته و كوفته از سفر رفتم اتق عمل عمل راحت بود ولي بعدش سخت بود يعني از تصور من خيييلي بدتر بود چشمام شدييييدا ميسوخت،ميسوختاااااااااا اين روند سه چهار روزي طول ...
14 آبان 1394

سورپرايز شوهر جان

بالاخره بعد از ده سال عينك زدن و عينكي بودن زماني رسيد كه ميتونم چشمام رو عمل كنم  يعني شمارشون ثابت شده بچه شير ده هم ندارمو.... رفتم بيمارستان نور پيش دوست قديميمون طاهره  كه از اپتمتراي بيمارستانه و براي عمل چشمام وقت گرفتم همه چيز خيلي عالي بود  عملم روز شنبه بود چهارشنبه همسر زنگ زد و گفت كه همل رو بنداز عقب چون من كار دارم و نميتونم همراهت بيام بيمارستان خيلي ناراحت شدم گفتم نميخواد بيايي و تنها ميرم فهميد ناراحت شدم گفت راستش براي گرفتن ويزاي تايوان دارم ميرم دبي گفتم خب برو منم ميرم بيمارستان چشمم رو عمل ميكنم گفت آخه ميخوام تو و فاطمه يكتا رو هم با خودم ببرم، چند روزي بريم تفريح..... ...
19 مهر 1394

مترو

یه جلسه ی کاری اونسر شهر داشتم مولوی. با یچه ها ساعت ده مرکز قرار گذاشته بودیم که با هم بریم. صبح پا شدم و دیدم که ای وااااای ساعت دهه زنگ زدم به مامان اینا که بیان فاطمه یکتا رو ببرن خودمم به سرعت نور آماده شدم و رفتم... مترو سواری بعد از سه سال واااقعا هیجان انگیز بود دلم میخواست از تمام خانومای دست فروش خرید کنم تو روی همه میخندیدم و همه چیز عالی بود جلسه هم در کل خوب بود و من کلی حرف زدم بیشتر از بقیه خخخخخ چهار شنبه شب عید قربان با شوهر جان رفتیم بیرون و عیدی های زیبایی خریده شد( از طرف شوهر جان به من) غافل از اتفاق بدی که در راه بود فردا صبح زود رفتیم اصفهان و عید رو به همه تبریک گفتیم عصر اون روز خبر ف...
6 مهر 1394

مستقل شدن جای خواب

یه شب که من پای دفتر و کتاب و لپ تاپم بودم  ساعت دو نیمه شب بود و فاطمه یکتا هنوز نخوبیده بود بهش گفتم برو پیش بابا بخواب گفت:نه میخوام اینجا بخوابم و همونجا توی حال تا صبح خوابید شب بعدش هم حاضر نشد بیاد رو تخت پیش من بخوابه و تو اتاق خودش خوابید و اینگونه بود که دختر خانوم ما مستقل شد و الان شبا تو اتاق خودش میخوابه..... جدا کردنش به نظرم انقدر سخت بود که همش داشتم ازش فرار میکردم ولی حالا خیلی شیک شبا تو اتاق خودش می خوابه دخترم کار عجیبی میکنه هر روز بی دلیل و وسط بازیش شروع میکنه به سینه زدن و میخونه حسین جونم.حسین جونم این حرکت برای من عجیبه چون ما هییت نمیریم و تلویزیون هم معمولا خاموشه اگر هم ...
27 شهريور 1394

روز ازدواج

چند روز پیش یه پیام برام اومد سه شنبه ۲۴ شهریور ماه روز ازدواج حضرت زهرا(ع) و حضرت علی (ع) است و در تقویم این روز روز ازدواج نامگذاری شده.... چه باحال مگه روز ازدواج هم داریم؟؟؟؟؟؟ خب چه روزی از این بهتر تصمیماتی که با خودم گرفتم: کیک میپزم قرمه سبزی(غذای مورد علاقه شوهر جان)میپزم سالاد میوه و شیر موز درست میکنم یه ریش تراش برقی اینترنتی میخرم(به عنوان کادو) لباس نو میپوشم و موهام رو سشوار میکنم و...... خلاصه خودم رو واسه ی یه جشن خونگیه باحال که شوهر جان هم هیچ اطلاعی ازش نداره آماده میکنم.... دوشنبه رفتم سر کار و یه پروژه سنگین بهم دادن  از سر کار که برگشتم سریعا یه ریش تراش اینترنتی خریدم فرد...
27 شهريور 1394