تولد سورپرایزی شوهر جان
شوهر جان سخخختتتت کار میکنه.... کار کار کا و فقط کار..... شب ها از خستگی بعد از خوردن شام کاملا بی هوش میشه و میخوابه و این منم که نظاره گر این همه تلاش و خستگی هستم و به چهره ای خسته با چشمان بسته خیره خیره نگاه میکنم یه شب که داشتم به چهره ی خستهی شوهر جان نگاه میکردم تصمیم گرفتم کاری بکنم کاری برای رفع خستگی شوهر جان یه شوک یا شاید یه سورپرایز...چیزی که حال و هواش رو عوض کنه چیزی به تولدش نمونده بود نیمه های شب بودفکری به ذهنم رسید هیچ چیز به اندازه دیدن پدر و مادر و خونواده ای که ازت دورن و هر چند ماه یکبار میبینیشون نمیتونه خوشحالت کنه... خودش بود .....بهترین سورپرایز برای شوهر جان دید...
نویسنده :
مائده
1:45