فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

پنج شنبه به ياد ماندني

وقتي صبح از خراب پاشي و صداي بدو بدوي كفشاي يه پسر بچه ي عزيز رو پشت در خونت بشنوي و يهو يه هيجان ولوولي تو دلت وول بخوره...... كه نكنه طاها باشههههههه...... بعد در رو باز كني و ببيني كه بععععععله طاهاي عزيز دل با خواهر معصومه مهربون پشت در هستن و اومدن كه روز تعطيلشون رو پيش تو باشن...... همين كافيه كه روزت عالي و به ياد موندني بشه... و بهتر وقتيه كه خواهر فاطمه هم زنگ بزنه و بگه منم ميام و ديگه جمعمون جمع بشه.... خب همه ي اين اتفاقات خوب كنار هم ميتونن بهترين روز رو واسه آدم بسازن ديگه چه برسه به اينكه شوهر جان هم تصميم بگيره كه بعد از ظهر همون روز ببرت خريد برات چيزاي خوشششششگل بخره..... اين شد كه پنج شنبه ي گذشته يك ...
11 بهمن 1393

سفر قم،جمكران

پنج شنبه شب به مناسب اداي قضاي شب يلدا در خانه ي مادر بزرگ با داييا و.. . دور هم جمع شديم و خيلي خوش گذشت.... خيلي زياد الته من يه سردرد خيلي بد داشتم و علت سردردم هم اين بود كه تمام روز داشتم با شوهر جان ساندويچ نون و پنير و خيار درست ميكردم براي نذرم... جمعه صبح با شوهر جان ادامه ي ساندويچ ها رو درست كرديم و ساعت ٢ بعد از ظهر فاطمه يكتا رو گذاشتيم خونه ي مامان اينا و راهي سفر قم ، جمكران شديم... خيلي خيلي بهمون چسبيد واقعا خدا مامان بابام رو حفظ كنه كه نقلي رو بهتر از من نگه داري ميكنن سفر دو نفره و بدون بچه  بعد از مدتها عالي بود با اينكه بيشتر تو راه بوديم و زيارتمون خيلي كوتاه بود بازم خوب بود. رفتيم توي حيا...
6 بهمن 1393

سفر قم،جمكران

پنج شنبه شب به مناسب اداي قضاي شب يلدا در خانه ي مادر بزرگ با داييا و.. . دور هم جمع شديم و خيلي خوش گذشت.... خيلي زياد الته من يه سردرد خيلي بد داشتم و علت سردردم هم اين بود كه تمام روز داشتم با شوهر جان ساندويچ نون و پنير و خيار درست ميكردم براي نذرم... جمعه صبح با شوهر جان ادامه ي ساندويچ ها رو درست كرديم و ساعت ٢ بعد از ظهر فاطمه يكتا رو گذاشتيم خونه ي مامان اينا و راهي سفر قم ، جمكران شديم... خيلي خيلي بهمون چسبيد واقعا خدا مامان بابام رو حفظ كنه كه نقلي رو بهتر از من نگه داري ميكنن سفر دو نفره و بدون بچه  بعد از مدتها عالي بود با اينكه بيشتر تو راه بوديم و زيارتمون خيلي كوتاه بود بازم خوب بود. رفتيم توي حيا...
6 بهمن 1393

گوشواره...

پنج شنبه صبح راهي اصفهان شديم شنبه صبح زود برگشتيم و يه سفر فشرده داشتيم. پنج شنبه شب رفتين خونه ي عمه ي شوهر جان براي ديدن مادربزرگ شوهر جان كه حالشون خيلي خوب نبود صبح جمعه هم براي ديدنشون رفتيم و بعد از ظهر جمعه هم رفتيم نجف آباد ديدن مادر مادر شوهر جان .... نميدونم تو راهه تهران اصفهان چه اتفاقي مي افته كه فاطمه يكتا اصفهان انقدر رفتارش تغيير ميكنه... انقدر اونجا لوس ميشه كه نگو... اصلا كسي رو تحويل نميگيره( به جز مادر و پدر شوهر جان و عموها) مهمونيه خونه ي عمه جان انقدر خودش رو لوس كرد و هر كي ميومد بهش دست بزنه جيغ ميزد.... از پسر عمه ي بسيييار مهربون شوهر جان هم ميترسيد و منم همش به همه ميگفتم بابا اين ته...
28 دی 1393

سلام...

فاطمه يكتا خانومم تو يه روز چند تا كلمه ي خيلي شيرين و زيبا رو گفت سلام ترسيد باشه سلام رو ميگه سلا...  ترسيد رو درست ميگه،باشه رو هم همينطور خيلي كلمه هاي ديگه رو هم ميگه مثل خوا كه يعني خواب و كلا عاشق حرف زدنش هستم شنبه شوهر جان يك خبر خيلي خوشحال كننده بهم داد  طوريكه از فرط خوشحالي با صداي بلند قه قهه ميزدم،  و يك ساعت بعدش خبر وخيم شدن بيماري ننه رو شنيديم و آنچنان من و شوهر جان بلند بلند گريه ميكرديم( دقيقا به بلندي همون قه قهه ها) پدر شوهر جان گفتن كه وسايلتون رو جمع كنيد و بياييد اصفهان ،خيلي لحظات بدي بود، من با اشك وسيله ها رو جمع ميكردم. صبح شوهر جان با پدرش صحبت كردو ايشون هم بهشون گفتن ...
25 دی 1393

ميلاد پيامبر...

اينجا داره خودش رو لوس ميكنه بهش ميگم خودت رو لوس كن ، اينجوري ميكنه...   وقتي ازش ميپرسيم چند تا؟؟؟ ميگه دوتا و دستش رو اينجوري ميگره جلو يعني ميخواد دو رو با انگشتاش نشون بده....   واي خدا جونم چه قدر ما از روز ازل خوشبخت و سعادتمند بوديم كه مسلمون به دنيا اومديم... روز عيد ١٧ ربيع امسال براي ما شيرين و زيبا بود... پنج شنبه صبح به همراه خواهر فاطمه جونم رفتيم شهروند و براي شوهر جونامون عيدي خريديم و هر دوتامون هم پيرهن خريديم من  دسر پان اسپانيا درست كردم كه توي يخچال بود و پيرهن رو كادو كرده گذاشتم روش و به شوهر جان گفتم كه برو دسر رو بردار تا بريم و وقتي كه شوهر جان در يخچال رو باز كرد با كاد...
20 دی 1393

دختر لوس من...

يعني يكي از بهترين و لذت بخش ترين لحظات من وقتيه كه پيرهن چين چينياي فاطمه يكتا رو تنش ميكنم و يه گيره هم ميزنم به سرش اونوقت از دور به فرشته ي زيبايي كه خدا گذاشته توي خونمون با عشق نگاه ميكنم امروز وقتي پيرهن پر چين فاطمه يكتا رو براي رفتن به خونه مامان اينا تنش كردم از خدا خواستم كه به همه ي بنده هاي خوبش  طعم دختر  داشتن و شيريني هاي خاص خودش رو بچشونه امروز انقدر بامزه  خونه مامانم اينا راه ميرفت و اداي تلفن حرف زدن من رو درمي آورد كه از فرط خنده اشك از چشمام سرازير شده بود...  آخه وسط حرفاش هم مكث ميكنه تا صداي طرف مقابل رو بشنوه ، بعد با سرش تاييد ميكنه و يه وقتايي هم ميزنه زير خنده... امروز ا...
18 دی 1393

فاطمه يكتاي طلايي...

  امشب انقدر از دست كاراي بامزه فاطمه يكتا جيييغ زدم كه شوهر جان كه رو مبل بذيرايي از خستگي خوابش برده بود رو بيدار كردم... داستان از اين قرا بود كه رفتم تو اتاق گردنبندم رو درآوردم كه ديدم فاطمه يكتا بدو بدو اومد و گردنبند رو ازم گرفت كه بندازتش گردنش و تمام تلاشش رو ميكرد كه تو گردنش نگهش داره بعدش هم گوشاش رو نشون ميداد كه گوشواره  بهم بده ... منم گردنبندي كه مامانم اينا كادوي تولدش بهش دادن رو انداختم گردنش و كلي ذوق كرد و بدو بدو رفت تو پذيرايي باباش رو بيدار كرد و گردنبندش رو بهش نشون داد... آخر شب هم ديدم كه از ميز توالت بالارفته و با وجود يه عالمه چيزايي كه دوستشون داره رفته سراغ جعبه ساع...
17 دی 1393

نقلي خانوم يكسال و پنج ماهه...

 آقا محمد رضاي نوه ي دايي فرهادم.... فاطمه يكتا در حال ديدن نمو... اينجا هم بستنيش رو  كه داشت با چكه چكه هاش همه جا رو كثيف ميكرد خوردم بچم اشكش دراومد... اينم از آقا محمد رضا پسر پسر داييم... اين عكس رو پدر شوهر جان  اصفهان ازش گرفته...     آيييييي يعني پاهام و كتفام و دستام و سرم همّه با هم درد ميكنن دوباره كلاس آمادگي جسماني ثبت نام كردم خيلي خوبه و خيلي راضيه ام... احساس زنده بودن و فعال بودن ميكنم ولي تمرينات امروزمون خيلي سخت بود و بيچاره شدم... فاطمه يكتا هم پيشرفت خيلي خوبي داره و هر چي ميگيم سريع تكرار ميكنه خيلي هم بامزه تكرار ميكنه... سعي ميكنه منظوراش رو ...
14 دی 1393

مامان كوچولو

فاطمه يكتاخانوم مامان شده خيلي بامزه عروسكش رو ميگيره  و تلاش ميكنه بهش شير بده خودش هم ميگه مي مي يقه لباسش رو از بالا ميگيره ميكشه يااز پايين ميخواد بياره بالا خلاصه خييعلي بامزه اين كارو ميكنه.... به عروسكش باقاشق به به هم ميده و بوسش ميكنه... تازه يهوقتايي هم ميدتش به من كه من بهش غذا بدم ياد گرفته از يك تا پنج رو ميشماره... جمعه رفتيم پارك بهش ميگفتيم كجا رفتيم ميگفت بارك .. خيلي بامزه جواب ميداد خدارو شكر صندلي ماشينش رو دوست داره و توش ميشينه...
7 دی 1393