پنج شنبه به ياد ماندني
وقتي صبح از خراب پاشي و صداي بدو بدوي كفشاي يه پسر بچه ي عزيز رو پشت در خونت بشنوي و يهو يه هيجان ولوولي تو دلت وول بخوره...... كه نكنه طاها باشههههههه...... بعد در رو باز كني و ببيني كه بععععععله طاهاي عزيز دل با خواهر معصومه مهربون پشت در هستن و اومدن كه روز تعطيلشون رو پيش تو باشن...... همين كافيه كه روزت عالي و به ياد موندني بشه... و بهتر وقتيه كه خواهر فاطمه هم زنگ بزنه و بگه منم ميام و ديگه جمعمون جمع بشه.... خب همه ي اين اتفاقات خوب كنار هم ميتونن بهترين روز رو واسه آدم بسازن ديگه چه برسه به اينكه شوهر جان هم تصميم بگيره كه بعد از ظهر همون روز ببرت خريد برات چيزاي خوشششششگل بخره..... اين شد كه پنج شنبه ي گذشته يك ...
نویسنده :
مائده
16:19