سلام...
فاطمه يكتا خانومم تو يه روز چند تا كلمه ي خيلي شيرين و زيبا رو گفت
سلام
ترسيد
باشه
سلام رو ميگه سلا...
ترسيد رو درست ميگه،باشه رو هم همينطور
خيلي كلمه هاي ديگه رو هم ميگه مثل خوا كه يعني خواب و كلا عاشق حرف زدنش هستم
شنبه شوهر جان يك خبر خيلي خوشحال كننده بهم داد طوريكه از فرط خوشحالي با صداي بلند قه قهه ميزدم، و يك ساعت بعدش خبر وخيم شدن بيماري ننه رو شنيديم و آنچنان من و شوهر جان بلند بلند گريه ميكرديم( دقيقا به بلندي همون قه قهه ها)
پدر شوهر جان گفتن كه وسايلتون رو جمع كنيد و بياييد اصفهان ،خيلي لحظات بدي بود، من با اشك وسيله ها رو جمع ميكردم.
صبح شوهر جان با پدرش صحبت كردو ايشون هم بهشون گفتن كه خدارو هزار مرتبه شكر از دعاي خير همه ننه حالشون خوب شده و نيازي به اومدن نيست و كلي خوشحال شديم
ولي استرسش هنوز باهامونه و هر زنگي قلب من رو ميلرزونه....
امام رضا طلبيدنمون و انشالله قراره بهمن ماه بريم مشهد و خدا كنه كه بريم حتما چون خيلي دلم امام رضا ميخواد...
پا ورقي:
امشب خونه مامانم اينا بوديم و وقتي برگشتيم فاطمه يكتا بدو بدو اومد و صورتش رو برد نزديك صورت عروسكش كخ رو تخت بود و با. خوشحالي بهش گفت سلا... واي خيلي خوب بود اين حركتش...