ميلاد پيامبر...
اينجا داره خودش رو لوس ميكنه بهش ميگم خودت رو لوس كن ، اينجوري ميكنه...
وقتي ازش ميپرسيم چند تا؟؟؟ ميگه دوتا و دستش رو اينجوري ميگره جلو يعني ميخواد دو رو با انگشتاش نشون بده....
واي خدا جونم چه قدر ما از روز ازل خوشبخت و سعادتمند بوديم كه مسلمون به دنيا اومديم...
روز عيد ١٧ ربيع امسال براي ما شيرين و زيبا بود...
پنج شنبه صبح به همراه خواهر فاطمه جونم رفتيم شهروند و براي شوهر جونامون عيدي خريديم و هر دوتامون هم پيرهن خريديم
من دسر پان اسپانيا درست كردم كه توي يخچال بود و پيرهن رو كادو كرده گذاشتم روش و به شوهر جان گفتم كه برو دسر رو بردار تا بريم و وقتي كه شوهر جان در يخچال رو باز كرد با كادو مواجه شد و كلي سورپرايز شد( واي كه چقدر سورپرايز كردن كيف داره)
رفتيم خونه ي مصطفي پسر داييم به مناسبت وليمه ي مكشون و خيلي خيلي بهمون خوش گذشت
تازه آخر مهموني و دور هميمون دعاي كميل هم خونديم
خيلي خوب بود و خوشم اومد
بالخره مهمونيا و دور همياي ما بايد يه فرقي با بقيه بكنه...
خيلي هم طول نكشيد
بعد از شام و جمع و جور كردن آشپزخونه، هممون نشستيم پشت سر هم و آقايون شروع كردند به خوندن دعا...
فاطمه يكتا هم يه مفاتيح كوچولو برداشته بود و گرفته بود دستش و همينجوري الكي يه چيزايي ميگفت...
بالاخره آقا محمد رضاي گل ( پسر سجاد پسر داييم)هم ديديم،ماشالله خيلي ناز و خوردنيه....
جمعه ي زيباي ولادت پيامبر هم با همه ي جمعه ها فرق داشت و دلگير نبود
شبش رفتيم خريد و بعدش هم رفتيم رستوران و خدارو شكر خوش گذشت، تو رستوران هم فاطمه يكتا با يه دختر همسن خودش دوست شد
خدارو شكر خيلي خوش گذشت
خوشحالم....
( الان كه دارم اين مطلب رو مينويسم ساعت يك بعد از نيمه شبه و شوهر جان و نقلي خوابن، همين الان يهو شوهر جان با وحشت از خواب پريد و دنبال فاطمه يكتا ميگشت و فكر كرده بود كه از تخت افتاده!!!!!!!!!!! يعني الان يكسال از افتادن فاطمه يكتا از رو تخت ميگذره و شوهر جان هنوز هم كابوسش رو ميبينه....!!!!!!!!!)