فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

نقلي خانومه نقاش

دختر خانوممون نقاش شده!!!!!! يعني عااااشق مداد رنگي و كاغذه هاتمام ديشب رو داشت خط خطي ميكرد و زير لب هم يه چيزايي ميگفت.... يه دو شه.... همينجوري اين جمله رو تكرار ميكرد مداد رنگياش رو ميداد به من من هم براش گل  و دختر و... از اين جور چيزا ميكشيدم و اونم خيييلي استقبال نميكرد تا اينكه واسش نوشتم ١ ٢ ٣ و گفتم يك دو سه أنچنان ذوق زده شده بود كه نگو!!!!!! هيچي ديگه كارم دراومد تا آخر شب هي مدادش رو ميداد بهم كه براش بنويسم يك دو سه و بعدش هم سعي ميكرد ادام رو دربياره.... واقعا كه عجيبه..... من كه بچه بودم عاشق نقاشيه گل و دختر و خونه بودم نه عددهاي رياضي!!!!!!! خب حالا البته خييلي هنوز كوچيكه.....
4 آبان 1393

مهمونيه بزرگ

  امروز رفتم كلاس سيره و معارف زندكي سازكه خيلي هم عالي و مفيد بودن فاطمه يكتا هم تو كلاسا قدم ميزد والبته تو كلاس دوم به طرز عجيبي حدود چهل دقيقه با چند تا خودكار رنگي و يه تيكه كاغذ سرگرم شد آخر كلاس رفتم و از استاد بابت اينكه فاطمه يكتا يه جاهايي نظم كلاس رو به هم زده عذر خواهي كردم كه استاد بامهربوني خنديد و گفت ما هم استفاده كرديم از حضور ايشون و لبخند گرمي تو صورت فاطمه يكتا زد شب هم در بم مهمونيه شلووووغ خونه ي مامانم دعوت بوديم كه خاله هاي مامان هم بودن و البته خيييلي بهمون خوش گذشت   ...
2 آبان 1393

هواي دونفره

عجب هواي دو نفره ي قشنگي آدم دوست داره همينجوري بي خودي بره تو خيابونا راه بره ولي من همش از پنجره ي اشبزخونه بيرون رو تماشا ميكنم و هواي خوب باروني رو استشمام ميكنم دلم شمال ميخواد واااي كاش مثل تو فيلما ميتونستيم بي خيال همه ي كاراي شوهر جان بزنيم و بريم شمال امروز زنگ زدم به شوهر جان گفتم بي خيال بد بياري   زنده باد اين عاشقانه بيا بريم شمال گفت خيييييلييييي عاشقياااااا!!!!!!!!! من سه شنبه و جهارشنبه يه روز با رئيس جمهور و يه روز با رهبر قرار گذاشتن برامون از طرف بنياد ملي نخبگان بايد باشم و برم و هزار تا جلسه و كار قرار ديگه..... هميشه كه روياهاي طلايي آدم جامعه ي عمل نميپوشن..... خلاصه شوهر جان ...
28 مهر 1393

روزهاي پاييزي

نمیدونم چرا تازگیا حس انجام دادن هیچ کاری رو ندارم حتی آپ دیت کردن وبلاگ عزیزم  شنیده بودم روزای بهار اینجوری کسل کننده و خواب آورن نمیدونم چرا پاییز هم اینطوری شده... البته کارام رو میکنمااااا چون بالاخره باید انجامشون بدم ولی با بی حوصلگی... از من بعیده... جمعه ظهر با شوهر جان رفتیم پارک پیش خونمون و از هوااااای عالی و دو نفره ی پاییز زیبا لذت بردیم هوا ابر و سایه  خنک درختا نیمه سبز و نیمه زرد... ماکارونی هم برده بودم ممممممم فوق العاده بود عصرش هم  با خواهرام رفتیم خونه ی دایی علی اینام و کلی بهمون خوش گذشت امروز هم خونه مامانمینا بودم که عموم اینا هم بودن و با خواهرا و دختر عمو جونام دور...
28 مهر 1393

عيد غدير

عيد غدير براي من با بقيه ي عيدا فرق داره !!!!! سيد نيستما ولي خيلي براش ذوق دارم و معمولا از قبل منتظر اومدنش هستم يه سال تو زير نويس يه برنامه ي تلويزيوني ديدم كه نوشته بود براي هر چه با شكوه تر برگزار شدن عيد غدير براي نزديكانتون عيدي بخريد منم برا همه عيدي خريدم پارسال هم خريدم ولي امسال فقط براي شوهر جان خريدم و خدا رو شكر اونم از عيديش خوشش اومد.... اين روزها به خوبي يكي پس ازيگري ميگذرن و هييييچ نعمتي از اين بالاتر نيست خداي خوبم واقعا ازت ممنونم فردا صبح زود اصفهان رو به مقصد تهران ترك ميكنيم و مياييم خونمون،چون شوهر جان هزار تا كار داره و با هزار نفر هم قرار گذاشته... شوهر جان حتي تو اصفهان هم كار ميكرد ...
22 مهر 1393

نقلي در كلاس

بازم  اينم از عكساي نقلي خانوم سر كلاس سيره كه شوهر جان داره ازش مراقبت ميكنه .... بازم اومديم اصفهان و زبون نقلي خانوم وا شد ديروز بغل مادر شوهر جان يخچال نشون ميداد و ميگفت  يخچال( البته نه به اين واضحي)  يا امروز دستاش رو به سمت مادر شوهر جان باز ميكرد و ميگفت ببل( يعني بغل) مادر بزرگ شوهر جان خيييلي دوستش داره و همش به كاراش ميخنده ،نقلي هم خوشش مياد و تا ميتونه شيرين كاري ميكنه چهارشنبه هفته پيش رفتيم با مامانم اينا و خواهر معصومه شهر موشها رو ديديم....   بر خلاف تصورم نقلي تو سينما خيلي خوب بود تو بغل مامان بابام نشسته بود و با انگشت اشارش موشا رو رو پرده ي سينما نشون ميداد و ذووووق م...
19 مهر 1393

يك سال و دو ماهگي نقلكم

نقلي خانوم نازم يك سال و دو ماهگيش به پايان رسيد جديدا سعي ميكنه بيشتر راه بره تا چهار دست و پا امروز اولين روز سال تحصيليه جديد حوزه دانشجويي بود كه مثل هميشه خيييلي خوش گذشت اول فاطمه يكتا رو گذاشتم مهد  كه هنوز پنج زقيقه نشده بود كه بهم زنگ زذن و گفتن پاشو بيا كه دخترت گريه ميكنه خيييلي بد جور گريه ميكرد واقعا دلم سوخت براش وقتي بهش رسيدمبا دستاي كوچيكش چادر و روسريم را با تمااااام زورش چنگ زده بود و با اينكه آروم شده بود ولي هنوز حق حق ميكرد و ميلرزيد... اگه ميخواستم دكترا بخونم يا برم سر كار وااااقعا بايد چي كار ميكردم؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!! منم با خودم بردمش سر كلاس خيلي خوب و آروم بود و خدارو شكر اذيت نكرد ...
10 مهر 1393

يك، دو،سه....

بالاخره موفق شدم ماشين رو عوض كرديم و خدارو شكر خييلي كار سختي نبود و زياد هم طول نكشيد البته شوهر جان خيلي بيشتر از من دوست داشت كه اين كار انجام بشه و لي خب مسأله اينجا بود كه وقت نداشت بره دنبالش و با هل دادن هاي مكرر من اين كار انجام شد انشالله كه به قول خودمون روش برامون خير باشه و به قول مادر شوهر جان خيرش رو ببينيم نقلي خانومم هم روز به روز جيگر تر از ديروز..... تازگي ها ميگه يك ،دو، سه و بعدش همينجوري بي خودي خودش ذوق ميكنه و هيجان زده ميشه ( فكر ميكنه پشت يك دو سه خبريه و قراره اتفاق خاصي بيافته) راه رفتنش هم خيلي بهتر شده ولي هنوز كامل راه نيافتاده چند روز پيش بهش گفتم برو كنترل تلويزيون رو برام بيار رفت پيش...
7 مهر 1393

راه ميرم ...

بالخره موفق شدم و فهميدم كه چه جوري ميتونم با تب لت عكس آپلود كنم يعني حجم عكس رو كوچيك كنم نقلي خانومم امشب شاهكار كرد و از بغل مامانم حدود يك متري راه رفت و اومد بغل من اين هم عكس راه رفتنش كه داييش گرفته عكس كمي تاره ولي بازم خوبه كه صحنه ي زيباييه از طولاني ترين راه رفتن نقلي خانوم تابه الان فاطمه يكتا علاقه ي خاصي به تب لته داييش داره و با جيغ و هوار سعي ميكنه كه بگيرتش و مال منم حاضر نيست برداره مال داييش رو ميخواد داشت جيغ ميزد بابام بهش گفت كه چي ميخواي خيلي بامزه با انگشتش تبلت محمد مهدي رو نشون داد و گفت اووون....     ...
30 شهريور 1393

کد بانوگری...

روز چهارشنبه تصميم گرفته بودم كه مثل يك كدبانوي كامل خورش سبزي بپزم!!!!!!!!!! واقعا غذاي سختيه ولي خب شوهر جان خييييلي دوسش داره.... داشتم سبزيا رو سرخخخ ميكردم( آخه ما جنوبيا خيلي سبزي غرمه رو سرخ ميكنيم) كه يiو يه مارمولك كوچولو از جلو چشمم رد شد و من جييييييييغ زنان نقلي رو برداشتم و الفرار.... بچه رو سفت تو بغلم گرفته بودم و رو مبل پذيرايي نشسته بودم و پام رو جمع كردم كه يهو پيداش نشه بياد تو پام. گوشي رو برداشتم و زنگ زدم به شوهر جان  كه تورو خدا پا شو هر جا هستي بيا الان مارمولكه من و فاطمه يكتا رو ميخورهههههه.... و از شانس خوبم هم شوهر جان وسط يه جلسه ي مهم كاري بود كه حتي درست نميتونست تلفنش رو جواب ب...
29 شهريور 1393