فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

سومين سالگرد ازدواج...

بالاخره سومين سالگرد ازدواجمون هم گذشت... جشن سه نفره ما  كه خدارو شكر و برعكس پارسال دخترم خيلي همكاري كرد باهامون به خوبي و خوشي برگذار شد.. تو همه ي عكسا خيلي بامزه ميخنديد و كيكي رو هم كه همسر جان گرفته بود، نصف خامه اش رو خورد ، اونم با انگشت انقدر اين كارو بامزه انجام داد كه ما فقط ميخنديديم و دلمون نميومد بهش چيزي بگيم دختر گلم ديگه خيلي واضحتر صحبت ميكنه بالا، پايين، بشين ،پاشو ،بده ، برو ، بيا و ... خيلي هم قشنگ تلفن رو ميگيره و ميگه الو ، سلام ، اويي( يعني خوبي) همچنان هم خاله ها و مامانم رو به من ترجيح ميده... هفتهي گذشته خيلي به ما خوش گذشت و خانواده ي همسر جان از اصفهان اومدن خونمون و ما رو ش...
27 اسفند 1393

اسفند دوست داشتني...

اسفند ماه شيرينيه واقعا شيرينه... ماه خريدهاي زيباي عيد ماه تميز كاري ماه رفتن و گشتن و هواي خوب و دونفره ماه مرور خاطرات زيباي يكسال گذشته و از همه مهمتر ماه زيباترين جشن خونوادگي ما يعني جشن سالگرد ازدواج..... ما هر سال پايان اسفند رو به مناسبت يكسال ديگه با هم بودن و خوشبخت تر زندگي كردن جشن ميگيريم.... و چه قدر هم زود ميگذره،.. هديه هايي كه دوست دارم براي شوهر جانم در سالگرد زيباي ازدواجمون بخرم يه كت تك، يه پيرهن، ادكلن و يه تيشرت رو هم براش گلدوزي كردم كه طرح سه تا كله است كه كله ي خونواده ي سه نفره ي ماست.... اميدوارم كه بتونم بهترين ها رو بخرم امروز روز خوبي بود( همه ي روز هاي خدا خوبن...
16 اسفند 1393

پيچاندن...

اين هفته هفته ي عجيبي بود نميدونم چه طوري انقده زود به پايان رسيد شنبه  خونه مامان اينا جونم بودم يكشنبه مشغول خانه داري دوشنبه جلسه رو پيچوندم رفتم با مامان اينا خريد و خب خيييعععلي خوش گذشت و خريد خوب و عالي بود باباي مهربونم مسئوليت فاطمه يكتا و كالسكه و خريد هاي ما رو به عهده د گرفته بودن و مامان جونم هم من رو در مغازه ها همراهي ميكردن و كمكم ميكرد خدا حفظشون كنه هزاران سال.... سه شنبه سر كار رو پيچوندم و تو خونه استراحت كردم....( آخه از خريد ديروزش خيلي خسته شده بودم) چهارشنبه كلاسام رو پيچوندم و رفتم خونه ي مامان اينا كه با مامان خياطي كنيم شب چهار شنبه هم تولد خواهر معصومه بود و ميخواستيم با خ...
8 اسفند 1393

باران رحمت

    بارون واقعازيباترين روزها، روزاي بارونيه... وقتي كه ميري در پنجره ي آشپزخونه و زمين خيس خيابون رو تماشا ميكني.... وقتي كه قطرات بارون رو ميبيني كه دونه دونه ميريزن و به زمين بوسه ميزنن.... خدايا ممنونم كه باز هم درهاي رحمتت رو به روي ما سيه رويان زميني باز كردي.... احوالم خوبه ،خوب و خوش.... خدا رو شكر جمعه رفتم و مقداري از خريد هاي عيدم رو انجام دادم و هنوز يه سريش مونده... شنبه خواهر معصومه جونم از چين برگشت و منم رفتم پيشش ، كلي خوش گذشت و خاطرات زيباي سفرش رو برام تعريف كرد وسوسه شدم كه برم.... سه شنبه عروسي نوه ي عمه گوهر دعوت بوديم و با مامانم اينا و خواهرا پا شديم و رفتيم...
2 اسفند 1393

گنبد آسمان...

      امروز در هواي بسبار عالي تهران كه هديه اي از طرف خداي مهربونم بود، رفتيم برج ميلاد.... و خب خييييععععععلي خوش گذشت تمام تهران رو از اون بالا در هواي مه آلود و ابري به سختي رصد كرديم يه موزه جالب از مشاهير داشت كه مجسمه ها واااااقعا طبيعي ساخته شده بودن و عكس اول از نقلي خانوم با شهيد چمران و عكس دوم از نقلي خانوم با امير كبير هستش... يه عكسخانوادگي با لباس سنتي هم گرفتيم كه خيييلي بامزه شد، مخصوصا فاطمه يكتا تو لباس سنتي واقعا خوردني شده بود...   ...
24 بهمن 1393

بيست و دو بهمن...

شب بيست و دو بهمن شب خوب و شادي اوري بود  خب هم جشن بود و هم تا سه روز بعدش تعطيل بود ساعت نه شب رفتيم در پنجره و بلند بلند الله اكبر گفتيم با اينكه از سر كار اومده بودم و خسته بودم، با ذوق و شوق پا شدم يه كيك پرتقالي خوشمزه با يه سالاد ميوه عالي درست كردم و دور همي خورديم.... صبح روز بيست و دو بهمن با وجود باران رحمت شديدي كه بر سرمون ميباريد خوش تيپ كرديم و رفتيم راهپيمايي كه خيييعععععلي هم بهمون خوش گذشت و بعدش هم براي ناهار رفتيم خونه مامان جونم اينا كه خواهر فاطمه جونمممم هم بودش اونجا..... شب هم همگي باهمرفتيم خونه خواهر معصومه جونم كخ البته خودش چينه و ميخواستيم به همسرش و طاها سر بزنيم خيلي خيلي از ديدن طاهاي...
24 بهمن 1393

مشهد خاطره انگيز...

شنبه ساعت پنج بعد از ظهر از سفر مشهد برگشتيم سفر جالبي بود و اعتراف ميكنم كه مدتها بود انقدر رنج و سختي سفر رو نكشيده بودم و البته با وجود تمام سختي ها بسيار بهم خوش گذشت و يه عالمه خاطره ي شيرين برام باقي موند.... سفر با قطار بود و چون دانشگاه ساعت حركت رو بهمون نگفته بود كلي تو سالن راه آهن معطل شديم تا قطار اومد.... و بعد هم  من و دخترم روي يه تخت پنجاه سانتي با هم ميخوابيديم اينا رو جمع ميكنم با شروع سرما خوردگي و سردرد و بيحالي و نگراني از اينكه نكنه هم كوپه اي ها هم مريض بشن...( مخصوصا پسر دوستم كه با ما بود) چهارشنبه ظهر رسيديم مشهد و من تا فردا ظهر استراحت كردم و حالم بهتر شد.... و بالاخره رفتم به حرم ...
21 بهمن 1393

رو به بهبودي

بعد از سه روز مريض داري حالم اصلا خوب نيست و خيلي خستم مخصوصا كه مريضي مقارن شد با سفرمون و من بايد خونه رو تميز ميكردم و چمدون ميبستم مريضيه محمد مهدي هم باعث شد كه هيچ كمكي نتونم از مامانم اينا بگيرم دلم هم براشون تنگ شده... خدارو شكر امشب بهتر بود وشروع كرد به غذا خوردن اين هم عكساي غذا خوردنش   ...
14 بهمن 1393

ادامه ي واكسن كوفتي ١٨ ماهگي...

واي خدايا بهم صبر بده.... اصلا نميدونستم واكسن ١٨  ماهگي همچين هيولاي وحشتناكيه دختر صبورم كه در مقابل تمام مريضيهاي دردناك و وحشتناك هيچي نميگفت.... الان  موقع نشستن و پا شدن خيلي آروم ميگه آييييي و جيگر من رو كباب ميكنه الان هم بي حال افتاده تو بغل باباش و خوابش برده تب داره انقدر بيحاله كه موقعي كه اومدم شياف استامينوفنش رو براش بذارم هيچي نگفت و هيچ عكس العملي نشون نداد حتي ناي يه اعتراض كوچيك هم نداشت همين شد كه من زدم زير گريه....  صبح سرحال بود و فكر كردم كه تموم شده ولي دوباره از بعد از ظهر شروع كرد به داغ شدن و بي حال شدن...     اين هم عكس همين الانشه بعدا نوشت: ...
12 بهمن 1393

بازم واكسن....

با اينكه اخريش بود ولي از همشون بدتر بود خيلي امروز به خاطر بچم غصه خوردم فاطمه يكتاي نازم رو صبح براي واكسن ١٨ ماهگي به مركز بهداشت برديم اولش هيچي نگفت و تا وقتي هم كه اومديم خونه آروم بود و بازي ميكرد.. ولي بعد يكي دوساعت درداش شروع شد و ديگه نميتونست راه بره الان هم خوابيده... قبل از خواب  تقريبا نيم ساعت گريه ميكرد از درد چون ميخواستم پوشكش رو عوض كنم، هي دستم ميخورد رو پاش.... خيلي غصه خوردم شوهر جان هم زنگ زد و بهش گفتم كه بچه بي قراري ميكنه اونم گفت امروز هيچ كاري نكن كه بخواي حرص بخوري كه بخاطر گريه بچه به كارام نرسيدم بشين پيش فاطمه يكتا فقط... راه كار خوبي بود چون يكي از علت هاي گريه ...
11 بهمن 1393