بيست و دو بهمن...
شب بيست و دو بهمن شب خوب و شادي اوري بود
خب هم جشن بود و هم تا سه روز بعدش تعطيل بود
ساعت نه شب رفتيم در پنجره و بلند بلند الله اكبر گفتيم
با اينكه از سر كار اومده بودم و خسته بودم، با ذوق و شوق پا شدم يه كيك پرتقالي خوشمزه با يه سالاد ميوه عالي درست كردم و دور همي خورديم....
صبح روز بيست و دو بهمن با وجود باران رحمت شديدي كه بر سرمون ميباريد خوش تيپ كرديم و رفتيم راهپيمايي كه خيييعععععلي هم بهمون خوش گذشت و بعدش هم براي ناهار رفتيم خونه مامان جونم اينا كه خواهر فاطمه جونمممم هم بودش اونجا.....
شب هم همگي باهمرفتيم خونه خواهر معصومه جونم كخ البته خودش چينه و ميخواستيم به همسرش و طاها سر بزنيم
خيلي خيلي از ديدن طاهاي گل نازم كه مثل يه آقاي بزرگ اصلا بهونه مامانش رو نگرفته بود و خيلي منطقي ميگفت ماممانم ماموريته، خوشحال شدم
خدايا بخاطر الطاف بي پايانت ازت سپاسگذارم