فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

مشهد خاطره انگيز...

1393/11/21 1:32
نویسنده : مائده
215 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه ساعت پنج بعد از ظهر از سفر مشهد برگشتيم

سفر جالبي بود و اعتراف ميكنم كه مدتها بود انقدر رنج و سختي سفر رو نكشيده بودم و البته با وجود تمام سختي ها بسيار بهم خوش گذشت و يه عالمه خاطره ي شيرين برام باقي موند....

سفر با قطار بود و چون دانشگاه ساعت حركت رو بهمون نگفته بود كلي تو سالن راه آهن معطل شديم تا قطار اومد....

و بعد هم  من و دخترم روي يه تخت پنجاه سانتي با هم ميخوابيديم اينا رو جمع ميكنم با شروع سرما خوردگي و سردرد و بيحالي و نگراني از اينكه نكنه هم كوپه اي ها هم مريض بشن...( مخصوصا پسر دوستم كه با ما بود)

چهارشنبه ظهر رسيديم مشهد و من تا فردا ظهر استراحت كردم و حالم بهتر شد....

و بالاخره رفتم به حرم امام رضاي عزيزم....

وقتي پام رو توي رواق دارالحجه گذاشتم تمام سختي هاي راه از يادم رفت ..، واقعا كه حرم امام رضا تكه اي از بهشت بر روي زمينه وبه تمام سختياي دنيا ديدنش مي ارزه...،،

فاطمه يكتا هم خدارو شكر توي سفر باهامون همكاري كرد و كلا اذيت نكرد،،،

جمعه شب به سمت تهران حركت كرديم و برگشتنمون از رفتنمون خيلي بهتر بود چون من ديگه اونقدر مريض نبودم

يكي از عواملي كه اين سفر رو زيبا و خاطره انگيز كرد همسفر شدن با يكي از دوستان خوب حوزم بود كه در طول سفر با ما همراه بودن و خب خيلي بهمون خوش گذشت...

فاطمه يكتا تو حرم با تعجب به همه نگاه ميكرد ، جلومون يه پسر بچه بود كه يه كتاب دعا دستش بود و پدر و مادرش ازش عكس ميگرفتن و فاطمه يكتا هم بدو بدو اومد و گوشيه باباش رو برداشت و داد دستش ، بعدش هم رفت ديه كتاب دعا برداشت  و با ايما و اشاره بهمون فهموند كه ازش عكس بگيريم

وقتي هم كه ميخوام نماز بخونم خودش بدو بدو ميره چادرش رو با يه مهر برميداره و وايميسه كنارم كه نماز بخونه و ميگه مهر و چادر....

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

خاله سارا
11 اسفند 93 7:15
طاها عشق منه... مامانش ماموریته... وووش خدااااا