نقلي در كلاس
بازم
اينم از عكساي نقلي خانوم سر كلاس سيره كه شوهر جان داره ازش مراقبت ميكنه ....
بازم اومديم اصفهان و زبون نقلي خانوم وا شد
ديروز بغل مادر شوهر جان يخچال نشون ميداد و ميگفت يخچال( البته نه به اين واضحي)
يا امروز دستاش رو به سمت مادر شوهر جان باز ميكرد و ميگفت ببل( يعني بغل)
مادر بزرگ شوهر جان خيييلي دوستش داره و همش به كاراش ميخنده ،نقلي هم خوشش مياد و تا ميتونه شيرين كاري ميكنه
چهارشنبه هفته پيش رفتيم با مامانم اينا و خواهر معصومه شهر موشها رو ديديم....
بر خلاف تصورم نقلي تو سينما خيلي خوب بود
تو بغل مامان بابام نشسته بود و با انگشت اشارش موشا رو رو پرده ي سينما نشون ميداد و ذووووق ميكرد و يه وقتايي هم دست ميزد
آخراش هم خوابش گرفت و شوهر جان بردش بيرون و بعد هم آوردش و خوابوندمش
پنج شنبه هم رفتم حوزه كه خدارو شكر خيلي خوب و مفيد بود
بعدش هم راه افتاديم به سمت اصفهان