يك، دو،سه....
بالاخره موفق شدم
ماشين رو عوض كرديم و خدارو شكر خييلي كار سختي نبود و زياد هم طول نكشيد
البته شوهر جان خيلي بيشتر از من دوست داشت كه اين كار انجام بشه و لي خب مسأله اينجا بود كه وقت نداشت بره دنبالش و با هل دادن هاي مكرر من اين كار انجام شد انشالله كه به قول خودمون روش برامون خير باشه و به قول مادر شوهر جان خيرش رو ببينيم
نقلي خانومم هم روز به روز جيگر تر از ديروز.....
تازگي ها ميگه يك ،دو، سه و بعدش همينجوري بي خودي خودش ذوق ميكنه و هيجان زده ميشه ( فكر ميكنه پشت يك دو سه خبريه و قراره اتفاق خاصي بيافته)
راه رفتنش هم خيلي بهتر شده ولي هنوز كامل راه نيافتاده
چند روز پيش بهش گفتم برو كنترل تلويزيون رو برام بيار رفت پيش كنترل نشست و منم خوشحال كه منظورم رو فهميده و بعدش يكم اين ور اونور رو نگاه كرد و بره ي اسباب بازيش رو برداشت و برام آورد
بهش گفتم اين چيه كنترل رو بيار( فكر كردم نفهميده) بعد رفت و كنترل رو برداشت و اندخت اونور و دوباره بره اش رو آورد
تازه فهميدم كه خيلي هم خوب فهميده چي ميخوام ولي ميخواد من باهاش با بره اش بازي كنم
امروز هم خيييلي شيرين عروسكش رو گرفته بود تو بغلش لالاش ميكرد و ميزد تو كمرش
با اون دستاي كوچولوش....